روزی بود و روزگاری بود، پیرمرد کشاورزی بود که در نزدیکی ده خودش «بنچه»ای داشت و هندوانهاش زیاد بود ولی از یک بابت خیلی ناراحت بود، یک روباه مکار شب که میشد به طرف «بنچه» (جالیز) راه میافتاد و در چشم به هم زدنی مقدار زیادی از خربزه و هندوانههای رسیده و «کغ» ( کال) را خرد میکرد و همه «بیاچها» ( بوته ) را میکند، پیرمرد هر کاری کرد که روباه را بگیرد مثل اینکه او میفهمید و به تله نمیافتاد.
پیرمرد سر راه یک چاه کند و روی آن را با ساقه و برگ نازک علف پوشاند ولی روباه از این حیله پیرمرد باخبر شد. پیرمرد ناچار آرد آورد و خمیری درست کرد و توی آن زهر ریخت و سر راه روباه گذاشت، ولی روباه مکار همین که خمیر را بو کشید فهمید که زهر دارد و آن را نخورد.
عاقبت پیرمرد با یک نفر مشورت کرد و او به پیرمرد گفت که سر راه روباه تلهای در زمین کار بگذارد و به زمین، میخ کند و یک تکه گوشت سالم و نازک هم بغل آن بگذارد تا روباه در تله بیفتد، پیرمرد وسایل کار را فراهم کرد و تله را با گوشت سر راه روباه گذاشت، روباه شب که آمد سراغ «بنچه» سفره آماده و چرب و نرمی دید جلو رفت، بو کشید و نگاه کرد دید عجب غذای لذیذی است ولی از این فکر هم غافل نبود که ممکن است دامی برایش گذاشته باشند، به همین جهت دم خودش را به طرف اسبابی که به نظرش خطرناک میآمد نزدیک کرد و عقبعقب رفت که ناگهان تله دم روباه را گرفت روباه به هر طرف که زد و هر طرف که رفت و هر زرنگی که به خرج داد خلاص نشد که نشد تا صبح آنقدر تلاش کرد که خسته و بیحال افتاد.
پیرمرد آمد و گفت: «آقا روباه تو با آن همه مکر و زرنگی چطور شد که توی تله افتادی؟» روباه گفت: «من که در تله نیستم بلکه این دم من است که در تله افتاده، من به این سادگیها در تله نمیافتم!» پیرمرد گفت: «بله دم روباه از زرنگی در تله است».