قالب وردپرس افزونه وردپرس
Home > سرگرمی > داستان های تاریخی > داستانهای مثنوی مرد کَر و مریض

داستانهای مثنوی مرد کَر و مریض

مرد کری بود که می‌خواست به عیادت همسایه مریضش برود. با خود گفت: من کر هستم. چگونه حرف بیمار را بشنوم و با او سخن بگویم؟ او مریض است و صدایش ضعیف هم هست. وقتی ببینم لبهایش تکان می‌خورد. می‌فهمم که مثل خود من احوالپرسی می‌کند. کر در ذهن خود, یک گفتگو آماده کرد. اینگونه:

من می‌گویم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شکر خدا بهترم.
من می‌گویم: خدا را شکر چه خورده‌ای؟ او خواهد گفت(مثلاً): شوربا, یا سوپ یا دارو.
من می‌گویم: نوش جان باشد. پزشک تو کیست؟ او خواهد گفت: فلان حکیم.

من می‌گویم: قدم او مبارک است. همه بیماران را درمان می‌کند. ما او را می‌شناسیم. طبیب توانایی است. کر پس از اینکه این پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده کردو به عیادت همسایه رفت.

و کنار بستر مریض نشست. پرسید: حالت چطور است؟ بیمار گفت: از درد می‌میرم.

کر گفت: خدا را شکر.

مریض بسیار بدحال شد. گفت این مرد دشمن من است.

کر گفت: چه می‌خوری؟ بیمار گفت: زهر کشنده

کر گفت: نوش جان باد. بیمار عصبانی شد.

کر پرسید پزشکت کیست.

بیمار گفت: عزراییل.

کر گفت: قدم او مبارک است. حال بیمار خراب شد.

کر از خانه همسایه بیرون آمد و خوشحال بود که عیادت خوبی از مریض به عمل آورده است.

بیمار ناله می‌کرد که این همسایه دشمن جان من است و دوستی آنها پایان یافت.

از قیـاسی که بـکرد آن کـر گـزین صحبت ده ساله باطل شد بدین
اول آنـکس کـاین قیـاسکـها نـمود پـیش انـوار خـدا ابـلیس بـود
گفت نار از خاک بی شک بهتر است من زنـار و او خاک اکـدًر است

بسیاری از مردم می‌پندارند خدا را ستایش می‌کنند. اما در واقع گناه می‌کنند. گمان می‌کنند راه درست می‌روند. اما مثل این کر راه خلاف می‌روند.

دیدگاهتان را بنویسید