در گذشته مردی به همراه خانواده اش زندگی می کرد. مرد هر روز به بهانه های مختلف از زیر کار کردن در می رفت و در خانه می ماند و استراحت می کرد. او کارگری ساده بود که در دکان تاجری پادویی می کرد و از این راه پولی به دست می آورد.
اما چون به تازگی پدر مرد، مرده بود و مقداری پول به او رسیده بود و به همین خاطر تن به کار نمی داد و سرکار نمی رفت. آن مرد بدون فکر به آینده ی خود و خانواده اش پول هایی که از پدرش به ارث برده بود را خرج می کرد و به خوش گذرانی مشغول بود.
یک شب مرد ناراحت به خانه اش آمده و در گوشه ای نشست وقتی همسرش حال او را جویا شد مرد در جواب زن گفت:« همه ی آن پولی که از پدرم به ارث برده بودم، همه را خرج کردم و همه اش به باد رفت. از فردا دوباره باید سرکار بروم و برای گذران زندگی پولی به دست آورم. امیدوارم تاجر هنوز هم مرا به عنوان کارگرش بپذیرد».
فردای آن شب مرد به بازار رفت و از بازرگان خواست تا به او فرصتی دوباره دهد تا برای او کار کند و بازرگان هم پذیرفت. هنگام غروب بازرگان برای انجام کاری از دکان بیرون رفت و مغازه را به غلامش و مرد سپرد. مرد که خسته در گوشه ای نشسته بود ناگهان چشمش به کیسه ای پول افتاد که بازرگان در دکان جای گذاشته بود.
مرد که چنین دید غلام را به کاری مشغول کرد و خود کیسه پول را برداشت و از دکان خارج شد. اما مدتی نگذشته بود که بازرگان و غلام به همراه چند گزمه به دنبال او رفتند و مرد را نزد داروغه بردند. در آن جا غلام گفت که مرد را درحال دزدی دیده اما چیزی نگفته و نزد بازرگان رفته و او را خبر کرده است و به همراه گزمه ها به سراغ مرد رفته اند و او را نزد داروغه آورده اند.
داروغه که دانست مرد، آدمی بی کار و بی عار است و مدتی با دزدان همنشین شده دستورداد تا یکی از دست های او را قطع کنند. فردای آن روز دستور داروغه را اجرا کردند و دست مرد را بریدند. همسر مرد وقتی خبر را شنید بر سر کوفت و ناله فراوان کرد اما مرد که دستش را بریده بودند اصلا ناله نمی کرد و حتی کلامی هم حرف نمی زد.
او پس از اجرای حکمش دست بریده اش را برداشت و راهی جایی دور شد. مرد همچنان با دست بریده اش راه می رفت که در بین راه یکی از دوستان دزدش را دید که دست او را نیز قطع کرده بودند. مرد که دوستش را دید با صدای بلند شروع به ناله و زاری کرد و می گریست.
چند نفر که در کنار آن ها بودند با دیدن این صحنه به مرد گفتند چرا تا کنون ساکت بودی و حتی قطره ای اشک نمی ریختی اما اکنون که دوست دست بریده ی خود را دیدی شروع به گریستن و آه و ناله کردی؟ مرد آهی بلند کشید و پاسخ داد:« دیگران از سوز دل من خبر نداشتند و ندارند. گریه ی من دربرابر آن ها چه سودی دارد؟ زیرا این شخص که دستش مانند دست من بریده است حال مرا می فهمد و قدر دست بریده ی مرا می داند».