قالب وردپرس افزونه وردپرس
Home > سرگرمی > داستان کوتاه > داستان گوژپشت وخیاط ازداستانهای هزارو یکشب

داستان گوژپشت وخیاط ازداستانهای هزارو یکشب

داستانهای هزارویکشب یکی از سری افسانه های قدیمی ایران زمین است.دراین مطلب داستان گوژپشت وخیاط ازداستانهای هزارو یکشب را برای شما بازگو می کنیم.

داستان گوژپشت وخیاط ازداستانهای هزارو یکشب

در شهر سمرقند خیاطی به همراه همسر خود به خوبی و خوشی زندگی می کرد .خیاط از شدت علاقه ای که به همسرش داشت می کوشید تا همواره اورا خوشحال و خوشنود کند.

در یکی ازروزها خیاط متوجه شد که گوژپشت کوچکی در مقابل مغازه او نشسته، تنبور می نوازد و ترانه ای را زمزمه می کند.ناگهان به فکرش رسید که گوژپشت را برای شام به منزل برده تا همسرش هم از نوای تنبور او لذت ببرد.

پیشنهادش را به گوژپشت گفته و پس از پذیرفتن او باهم بسوی منزل خیاط به راه افتادند.همسر خیاط برای شام ماهی بزرگی سرخ کرده  وسر سفره آورد.

گوژپشت مشغول خوردن ماهی شد و ناگهان تیغ بزرگی در گلوی او گیر کرد و به گوژپشت حالت خفگی دست داد ، بر زمین افتاد و کمی دست و پا زد و سپس جان سپرد.

خیاط و همسرش که از دیدن این صحنه بشدت ترسیده بودند با همدیگر گفتند اگر جسد گوژپشت  در خانه آنها پیدا شود ،داروغه آنها را به جرم قتل او دستگیر و مجازات خواهد کرد.چرا که باور نخواهد کرد گوژپشت بر اثر تیغ ماهی جان سپرده است.

در همین حال ناگهان همسر خیاط گفت :

در همین نزدیکی طبیب یهودی زندگی می کند بیا در تاریکی شب جنازه را به منزل او ببریم و با ترفندی آنرا در آنجا رها کنیم و بگریزیم و مردم هم فردا می گویند طبیب نتوانسته اورا معالجه کند در نتیجه گوژپشت هم مرده است.

جنازه را کشان کشان به در منزل پزشک یهودی برده در زدند همسر پزشک در را باز کرد و گفت که در این موقع شب پزشک کسی را نمی پذیرد.

خیاط سکه ای طلا در دست همسراو گذاشت و گفت ما هزینه را پیش می دهیم.همسر با دیدن سکه طلا که چند برابر هزینه پزشک بود خوشحال به داخل منزل رفت تا پزشک را خبر کند.

در این حین خیاط و همسرش گوژپشت را دربالای پلکان منزل پزشک قراردادند وبه سرعت از محل دور شده و فرار کردند.در تاریکی شب هم همسرپزشک نتوانست صورت آنها را تشخیص دهد.

همسرش به پزشک خبر داد و سکه طلا را هم به او داد،پزشک یهودی با دیدن سکه طلا خوشحال شد و به اوگفت تا چراغی برایش بیاورد.

تا همسرش رفته وچراغ را بیاورد ،پزشک به سمت هال ورودی منزل حرکت کرد در تاریکی شب چشمش ندید و به گوژپشت برخورد کرد و گوژپشت از بالای پلکان سقوط کرده ودر هال نقش بر زمین شد.

پزشک هراسان بر سر جنازه گوژپشت رسید و دید که او نفس نمی کشد .بشدت ترسید و جنازه را بسختی به داخل منزل برد.همسر پزشک از دیدن جسد ترسید و جیغ بلندی کشید.

هردو مضطرب و هراسان بر بالای سر جسد ایستاده بودند و از عاقبت خودشان و کشته شدن گوژپشت مسلمان بدست یک غیر مسلمان بشدت ترسیده بودند.

ناگهان پزشک به خاطرآورد یکی از کارگزاران حاکم در همسایگی آنها زندگی می کند به همسرش گفت بیا جنازه را ببریم و از دریچه منزل کارگزار حاکم درون منزل او بیاندازیم.

چرا که او یکی از نزدیکان دستگاه حکومت است و براحتی می تواند خودرا از این مخمصه نجات دهد.پزشک و همسرش همین کاررا کردند .

اما چند وقتی بود که کارگزار حاکم متوجه کم شدن مواد غذایی از انبار منزل خود شده بود و گمان می کرد که از انبار او دزدی می شود.

با صدای افتادن جنازه در انبار منزل خود فکر کرد همان دزد است چوب دستی خودرا برداشته به سمت انبار رفت در تاریکی سایه گوژپشت بدبخت را دیده و به سمت او حمله کرد و چند ضربه محکم به او زد .

پس از مدتی متوجه شد که آن فرد هیچ حرکتی نمی کند جنازه را کشان کشان به سمت روشنایی برده و آنجا دید که او نفس نمی کشد.ناگهان ازشدت اضطراب و ترس برجای خود میخکوب شد .

با خود فکر کرد اگر جسد گوژپشت  در خانه او پیدا شود ،داروغه او را به جرم قتل او دستگیر و اعدام خواهد کرد.از ترس این سرنوشت دردناک در حالیکه نزدیک صبح بود جنازه را بیرون برده در کوچه ای تاریک بصورت ایستاده کنار مغازه ای گذاشت و فرار کرد.

اما در همان هنگام تاجری مسیحی بیخبر از همه جا به سمت حمام در حرکت بود و از همان مسیر عبور می کرد.ناگهان جسد گوژپشت تعادلش بهم خورد و به روی او افتاد.

تاجر مسیحی به گمان اینکه او راهزن و دزد است شروع به مشت و لگد زدن به او شد و فریاد دزد دزد سرداد.ماموران حکومت بسرعت به همان سمت رفته و دیدند که تاجر ایستاده و میخکوب به جسد گوژپشت نگاه می کند.

ماموران جسد گوژپشت و تاجر را به حضور قاضی برده و تاجرماجرا را شرح داد.قاضی با نگاه کردن به جسد گوژپشت اورا شناخت و فهمید که او دلقک مورد علاقه حاکم سمرقند است.

با توجه به اینکه مشخص شد گوژپشت دزد نبوده است، تاجر مسیحی به جرم قتل یک مسلمان به اعدام محکوم شد و قرار شد بعد ازظهر همان روز اورا اعدام کنند.

جارچی ها این خبر را در سراسر شهر جار زدند و مردم دسته دسته برای تماشای مجازات مرد مسیحی به سمت میدان شهر رهسپار شدند.

موعد اعدام که رسید داروغه حکم را خواند وجلاد با اشاره او طناب را به گردن تاجر نگون بخت انداخت.همین که خواستند حکم را اجرا کنند.

ناگهان مردی فریادکنان به سمت آنها رفت و گفت که تاجر بیگناه و قاتل اصلی من هستم.اوکسی نبود جز کارگزار حاکم.کارگزار شرح ماجرا را گفت و قاضی هم با شنیدن آن حکم به آزادی تاجر مسیحی و دستگیری وی داد.

داروغه حکم جدید را خواند وجلاد با اشاره او طناب را به گردن کارگزار انداخت.اینبار هم که خواستند حکم را اجرا کنند پزشک یهودی فریاد زد پیش رفت و مانع اجرای حکم شد.

پزشک یهودی ماجرا را تعریف کرد و باز هم حکم عوض شد همین که خواستند حکم را اجرا کنند، خیاط وارد شد ودوباره اجرای حکم به تعویق افتاد.

هیاهوی بسیاری برپاشد و نوکران حاکم ماجرا را به او گفتند.حاکم از این اتفاق بسیار متعجب شد و دستور داد تا همه آنها را به نزد او ببرند.

خیاط ،پزشک یهودی،کارگزار حاکم و تاجر مسیحی تمامی ماجرای خودرا بدون کم وکاست برای حاکم بازگو کردند.حاکم از این اتفاق ناگهان بشدت خندید و گفت:

ای دلقک بیچاره عمری در زنده بودنت مارا خنداندی و حالا با این مرگ عجیب خود.

با توجه به اینکه مرگ او تصادفی بود و هیچ گونه عمدی در مرگ وی در کار نبود حاکم از گناه خیاط گذشت و اورا بخشید و ماجرا اینگونه تمام شد.

دیدگاهتان را بنویسید