در گذشته مردی تهی دست با خانواده اش زندگی می کرد. مرد آن قدر فقیر بود که به جز نان و مقداری ماست غذای دیگری نداشتند حتی گاهی همان را هم نداشتند و شب ها با شکم گرسنه می خوابیدند. آن ها این گونه روزگار می گذراندند تا اینکه یک روز پسر مرد تهی دست بیمار شد.
مرد فورا به سراغ طبیب رفت، طبیب که علت مراجعه اش را پرسید به مرد گفت اکنون وسایلم را برمی دارم و به آن جا می آیم. مرد که از آمدن طبیب اطمینان یافت به سوی خانه اش به راه افتاد.
در میان راه به ناگاه جلوی در خانه ای ایستاد و مدتی را با چشمانی بسته آن جا ماند و پس از مدتی به راهش ادامه داد. وقتی مرد تهی دست به خانه اش رسید، همسرش که او را بدون طبیب دید پرسید: «ای مرد پس چرا طبیب را با خودت نیاوردی؟»
مرد گفت: «پس از دقایقی به این جا می آید، زیرا باید وسایلش را آماده می کرد».
مرد این را گفت آن گاه سکوت کرد. زن که از سکوت شوهرش متعجب شده بود گفت:«به چه می اندیشی؟»
مرد خنده ای کرد و گفت: «به آش. زیرا از در خانه ای می گذشتم و درآن دیگی آش گذاشته بودند و بوی آن تمام کوچه را پر کرده بود».
در همین حال طبیب به پشت در خانه ی مرد تهی دست رسید. طبیب خواست در خانه را بکوبد که ناگاه سخنان مرد تهی دست را شنید و او به همین سبب درنگ کرد.
مرد تهی دست در حالی که آه می کشید گفت: «ای کاش ما هم می توانستیم برای خود آشی بپزیم و بخوریم زیرا مدتی است که نتوانستییم این غذای لذیذ را بخوریم».
طبیب که این سخنان مرد را شنید بسیار غمگین شد و در را کوفت و بی آنکه پولی از وی بگیرد پسرش را درمان کرد. سپس پیش از آن که از آنجا برود وی را به خانه اش دعوت کرد.
مرد تهی دست دعوت او را پذیرفت و دو روز بعد به خانه ی طبیب رفت. طبیب که سخنان مرد را شنیده بود برای آن که او را خرسند کند آشی خوش رنگ و بو برایش پخت و پیش از آمدنش سفره ای زیبا برای او چید. مرد تهی دست از دیدن آن همه غذا بر سر سفره شرمنده شد و سر به زیر انداخت.
طبیب که متوجه شرمندگی مرد تهی دست شد گفت: «این ها را برادرم برایم آورده است. گمان نبر که این ها کار خودم است».
سپس نزد برادرش رفت و او را از ماجرا آگاه کرد و او را همراه خود آورد و نزد خود نشاند. مدتی گذشت و طبیب از مرد خواست که برای خوردن غذا بر سر سفره بنشینند و مشغول شوند.
مرد با اشتهای زیاد غذا می خورد و همه چیز را فراموش کرده بود تا اینکه خدمتکار خانه کاسه ی آش را به اتاق آورد و در میان سفره قرار داد. با دیدن آش برق شادی از چشمان مرد تهی دست درخشید و پس از تعارف طبیب کاسه اش را پر از آش کرد و بی توجه به بخاری که از داغی آن بر می خاست توجه کند قاشق را به دهان برد و آن را فرو برد اما فرو بردن قاشق آش همانا و سوختن دهان مرد همان.
مرد تهی دست که متوجه ی نگاه های متعجب طبیب و برادرش شد برای آن که اشک چشمانش را از نگاه شگفت زده ی آنان دور کند به ناگاه صورتش را بالا برد و برای فرار از رسوایی خود گفت: «عجب طاق و سقف زیبایی، این طاق به این زیبایی در چه مدت ساخته شده است؟»
طبیب که از ماجرا آگاهی داشت و می دانست که مرد مدتی است که غذای خوب نخورده خاموش ماند و چیزی نگفت اما برادرش بی آنکه به مطالبی که از پیش به وی گوشزد شده بود توجه کند با کنایه خنده ای کرد و به مرد تهی دست گفت:
در مدت یک فوت و یک صبر