روزی صلاحالدینایوبی فرمانده مسلمانان در جنگهای صلیبی به خاطر کمبود بودجه نظامی نزد شخص ثروتمندی رفت تا شاید بتواند پولی برای ادامه جنگ هایش بگیرد آن تاجر مبلغ مورد نیاز فرمانده مسلمانان را به او پرداخت کرد.
صلاحالدین موقعی که خواست از خانه بیرون برود رو به آن مرد نمود و پرسید: به نظر شما بین سه دین یهود و مسیح و اسلام که با هم در جنگ هستند حق با کدامیک است؟ آن تاجر بزرگ گفت: بنشین تا یک داستان برایت بگویم، بعد خودت نتیجه گیری کن …
او گفت در روزگاران قدیم مرد کشاورزی بود که صاحب یک انگشتر بود و همه میگفتند این انگشتر نزد هر کس باشد، به کمال انسانیت میرسد. خداوند به مرد کشاورز سه پسر داد و وقتی پسران بزرگ شدند پدر آنها از روی آن انگشتر دو تای دیگر دقیقا شبیه اولی درست کرد و به هر کدام از پسرانش یکی از انگشترها را داد .
از این به بعد هر کدام از پسرها می گفتند که انگشتر اصلی پیش اوست و همیشه با هم دعوا داشتند بر سر اینکه انگشتر اصلی که باعث کمال انسانیت می شود پیش کدامیک از آنهاست.
تا بالاخره تصمیم گرفتند برای مشخص شدن انگشتر اصلی پیش قاضی بروند. وقتی شرح ماجرا را برای قاضی گفتند، قاضی گفت:
احتمالا انگشتر اصلی گم شده است، چون قرار بر این بوده که آن انگشتر پیش هر کس باشد، دارای کمالات انسانی باشد، اما شما سه نفر که هیچ فرقی با هم ندارید و مدام مشغول ناسزاگویی به یکدیگر هستید …
ویل دورانت