میگویند روزی ملا نصرالدین به همسرش گفت: «برایم حلوا درست کن که تعریف آن را فراوان از ثروتمندان شنیدهام.»
همسرش میگوید: ” آرد گندم نداریم. ملا میگوید: از آرد جو استفاده کن. همسرش میگوید:«شیر هم نداریم.» ملا جواب میدهد:«به جایش آب بریز.» همسر ملا میگوید:«شکر هم نداریم.» ملا پاسخ میدهد: «شکر نمیخواهد.»
همسر ملا دست به کار میشود و با آرد جو و آب، به اصطلاح حلوا می پزد. ملا بعد از خوردن، چهره درهم میکشد و میگوید:«چه ذائقهی بدی دارند این ثروتمندها.»
***
یک روز در یک آبادی گاوی سرش را در خمره کرد تا آب بخورد، اما دیگر نتوانست سرش را بیرون بیاورد.
مردم شهر سراغ ملا نصرالدین رفتند و از او خواستند تا کاری برایشان بکند. ملا با عجله خودش را به آنجا رساند و گفت : مردم زود باشید تا گاو نمرده سرش را ببرید. قصاب سر گاو را برید. مردم شهر دوباره گفتند: ملا، حالا چگونه سر گاو را از خمره در آوریم..!؟
ملا گفت : دیگر چارهای نداریم جز آنکه خمره را بشکنیم..!
بعد ازین مردم هم همین کار را کردند. ملا غمگین گوشهای نشست و به فکر فرو رفت.
مردم پیش ملا آمدند و گفتند ملا ناراحت نباش..! هم گاو و هم کوزه فدای سرتان ، ملا گفت بخاطر گاو وکوزه ناراحت نیستم. از این ناراحتم که اگر شما مرا نداشتید چگونه میخواستید چنین مشکلات بزرگی راحل کنید.!
پس بروید شکرگزار خدا باشید که مرا دارید..!
***
در نزدیکی ده ملا نصرالدین مکان مرتفعی بود که شبها باد میآمد و فوق العاده سرد میشد. دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن
تپه بمانی، ما یک سور به تو میدهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا نصرالدین قبول کرد، شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند، اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده، دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببینند چگونه آب به جوش نمیآید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده چند متر پایینتر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده. گفتند: ملا این شمع کوچک نمیتواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند! ملا گفت: چطور از فاصله چند کیلومتری میتوانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود!!
***
در یکی از روزها ملانصرالدین صبح تا عصر به سختی کار کرد. شب که شد، خسته به خانه برگشت . شام خورد و بدون معطلی به رخت خوابش رفت .هنوز خوابش نبرده بود که با خود گفت: خواب برادر مرگ است . با این خستگی زیاد، نکند صبح زود نتوانم از خواب بیدار شوم و نماز صبحم قضا شود. سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و به زنش گفت : فردا صبح زود که از خواب بیدار شدی ، مرا هم بیدار کن تا نماز بخوانم .
زن گفت : باشد .
صبح که شد ،زن ملا چند بار او را صدا زد اما ملا تکان نخورد ناچار بالای سر او رفت و گفت: بیدار شو مرد! آفتاب دارد میزند. ملا تکانی خورد و گفت: آخر زن ! این چه وقت بیدار کردن من است؟ زنش گفت : خودت گفتی که صبح زود برای نماز بیدارت کنم ملا گفت: بله گفتم . اما الان نصف شب هم نشده ، زن ملا عصبانی شد و گفت: چه میگویی مرد؟ آفتاب طلوع کرده بلند شو نماز بخوان ملا لحاف را روی صورتش کشید و گفت : بابا بگذار بخوابم . شاید آفتاب دلش بخواهد که نصف شب طلوع کند، من که نباید به ساز او برقصم .
از آن به بعد به کسی که فقط حرف خودش را بزند و واقعیتها را نادیده بگیرد به شوخی میگویند: شاید آفتاب بخواهد نصف شب طلوع کند.
***
یک روز ملانصرالدین تصمیم گرفت گاوش را به بازار ببرد و بفروشد پیش از رفتن به بازار آب و علف خوبی به گاوش داد و آن را به بازار برد . یکی از آدمهای بد کار وقتی دید ملانصرالدین گاوش را به بازار آورده تا بفروشد فکر شیطانی به ذهنش رسید و نقشهای کشید که سر بیچاره کلاه بگذارد او با عجله به سراغ دوستانش رفت و نقشهاش را با آنها در میان گذاشت و طبق نقشه یکی یکی به طرف ملا نصرالدین رفتند .
اوّلی گفت: عمو جان این بز را چند میفروشی؟ ملانصرالدین گفت: این حیوان گاو است و بز نیست. مرد گفت: گاو است؟ به حق چیزهای نشنیده! مردم بز را به بازار میآورند تا به اسم گاو بفروشند. ملاّ داشت عصبانی میشد که مرد حیلهگر راهش را گرفت و رفت .
دوّمی آمد و گفت : ملاّ جان بزت را چند میفروشی ملّا از کوره در رفت و گفت : مگر کوری و نمیبینی که این گاو است نه بز؟ ، مرد حیلهگر گفت: (چرا عصبانی میشوی؟ بزت را برای خودت نگه دار و نفروش)
چند لحظه بعد سومّی آمد و گفت: «ببینم آقا این حیوان قیمتش چند است» ملا گفت: «ده سکه» خریدار گفت: ده سکه؟ مگر میخواهی گاو بفروشی که ده سکه قیمت گذاشتی این بز دو سکه هم نمیارزد
ملا باز هم عصبانی شد و گفت: گاو؟ پس چی که گاو میفروشم
خریدار گفت : دروغ به این بزرگی! مگر مردم نادان هستند که پول گاو بدهند و بز بخرند.
ملاّ نگاهی به گاوش انداخت کمی چشمهایش را مالید و با خود گفت : «نکند من دارم اشتباه میکنم و این حیوان واقعاً بز است نه گاو» خریدار چهارمی سر رسید و با لبخند آرامش گفت : ببخشید آقا! آیا این بز شما شیر هم میدهد؟ مّلا که شک در دلش بود گفت : «نه آقا ، بز است ، به درد این میخورد که زمین را شخم بزند» خریدار گفت: «خوب حالا این بزت را چند میفروشی تا با آن زمینم را شخم بزنم» ملا با خود گفت: «حتماً من اشتباه میکنم مردی به این محترمی هم حرف سه نفر قبلی را تکرار میکند» معامله انجام شد . ملا گاوش را که دیگر مطمئن بود ، بز است به دو سکه فروخت و به خانهاش برگشت
دزدها هم با خیال راحت گاو را به آن طرف بازار بردند و با خیال راحت فروختند از آن به بعد وقتی خریداری بخواهد هر جنسی را به قیمت کمتری بخرد میگویند : ” بز خری میکنی