قالب وردپرس افزونه وردپرس
خانه > بایگانی برچسب: داستان کوتاه (صفحه 2)

بایگانی برچسب: داستان کوتاه

داستان تاریخی از آتشی که افروختم خودم سوختم

داستان کوتاه تاریخی

در جنگلی سرسبز ، روباهی در کنار شغالی زندگی می‌کرد. روباه لاغر و ضعیف بود و زور بازویی نداشت ولی به جای آن خیلی باهوش و زیرک بود. برعکس او شغالی که در نزدیکی او زندگی می‌کرد. قوی و زورمند بود در مقابل خیلی از عقل و شعورش استفاده نمی‌کرد.

ادامه مطلب...

داستان کوتاه درباره توکل کردن به خدا

داستان کوتاه تاریخی

ابراهیم خواص گوید: شبی در بیابان گم شدم. صدای درندگان بدنم را می‌لرزاند. به خدا توکل کردم و آرامش بر من حاکم شد. مدتی به رفتن ادامه دادم، صدای خروسی شنیدم و یقین کردم به آبادی رسیده‌ام و طعمه درندگان بیابان نخواهم شد.

ادامه مطلب...

اجازه ندهید هیچ فردی رویای‌تان را از شما بگیرد

داستان کوتاه

این داستان درباره شخصی به نام مونتی روبرتز است وقتی که یک بچه بود، پدرش به عنوان یک مربی اسب برای تربیت اسب ها از یک اصطبل به اصطبل دیگر و از یک مزرعه به مزرعه دیگر در گردش بود. به همین خاطر مدرسه‌اش در طول سال چند بار عوض می‌شد.

ادامه مطلب...

داستان کوتاه تاریخی دروغش ازدروازه شهرداخل نشد

داستان کوتاه تاریخی

پادشاهی برای سرگرمی اعلام کرد که هر کس دروغی بگوید که من باور نکنم اجازه می دهم با دخترم ازدواج کند. افراد طمع کار از دور و نزدیک با دروغهای گوناگون به دربار آمدند و دروغ های خود را برای پادشاه گفتند و او همه را تایید کرد و گفت: ممکن است.

ادامه مطلب...

داستان کوتاه تاریخی گرگ طمعکار

داستان کوتاه تاریخی

ﺭﻭﺯﯼ ، ﮔﺮﮔﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﮐﻮﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﯾﮏ ﻏﺎﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﻨﺪ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺒﺐ، ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ.

ادامه مطلب...

داستان آموزنده کوتاه تاریخی

داستان کوتاه تاریخی

حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب "گرسنه" سر بر بالین گذاشت.همسرش او را تحریک کرد به دریا برود،شاید "خداوند" چیزی "نصیبش" گرداند.مرد "تور ماهیگیری" را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به "دریا" می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد.

ادامه مطلب...

داستان های مثنوی و معنوی شغال فریبکار

داستان های مثنوی معنوی

شغالی به درونِ خم رنگ‌آمیزی رفت و بعد از ساعتی بیرون آمد, رنگش عوض شده بود. وقتی آفتاب به او می‌تابید رنگها می‌درخشید و رنگارنگ می‌شد. سبز و سرخ و آبی و زرد و. .. شغال مغرور شد و گفت من طاووس بهشتی‌ام, پیش شغالان رفت. و مغرورانه ایستاد.

ادامه مطلب...

داستان خدا روزی رسان است اما یک سرفه ای هم باید کرد

داستان کوتاه تاریخی

فقط فکر کردن به هدف، هیچ تاثیری در رسیدن به هدف ندارد.اگر خواهان تغییرات هستی همین حالا اقدام کن؛ اقدامی هرچند کوچک یک راه را برایت باز میکند.داستان خدا روزی رسان است اما یک سرفه ای هم باید کرد ، در این باره است.

ادامه مطلب...

داستان تاریخی آواز پینه دوز

داستان تاریخی آواز پینه دوز

داستان های تاریخی سنت‌ها و ارزش‌های اخلاقی را به یادمان می‌آورد که در سراسر جهان ارزشمند شناخته می‌شوند. امیدواریم داستان‌ها و پیام‌های مجموعه قصه‌های حکیمانه قلب و ذهن خوانندگان ما را تعالی ببخشد. داستان تاریخی آواز پینه دوز روایتگر این داستان است که پول، همیشه مسبب خوشنودی‌ نیست.

ادامه مطلب...