روزے حضرت عیسی (ع) از صحرایے می گذشت. در راہ به عبادتگاهی رسید که عابدی در آن جا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.
ادامه مطلب...بایگانی برچسب: داستان آموزنده
داستان کوتاه بهرام ساسانی و آب فروش
در زمان ساسانیان مردی در تیسفون زندگی میکرد که بسیار میهمان نواز بود و شغلش آب فروشی بود. روزی بهرام پنجم شاهنشاه ایران (ساسانی) با لباسی مبدل به در خانه ی این مرد میرود و می گوید که از راه دوری آمده و دو روز جا می خواهد . داستان …
ادامه مطلب...جنگ بدترین فکر بشر است
ماریا … ماریا … و بعد جلو چشمان من مُرد. به گردنش آویزی بود که عکس عروسی خودش و دخترک کمسنی در آن بود. حدس زدم ماریاست. از خودم بدم آمد.
ادامه مطلب...داستان کوتاه شاید در بهشت بشناسمت
این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامهی تلوزیونی مطرح شد. مجری یک برنامهی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهمترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟ فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را …
ادامه مطلب...سگ صلح کند به استخوانی ناکس نکند وفا به جانی
پادشاهی، سگان تربیت شده ای در زنجیر داشت که هر یک به هیبت گرازی بود… سگ صلح کند به استخوانی ناکس نکند وفا به جانی پادشاه این سگ ها را برای از بین بردن مخالفان دربند کرده بود؛ اگر کسی با اوامر شاه مخالفت می کرد مأموران شاه آن شخص …
ادامه مطلب...داستان کوتاه مرا عاشقی بیاموز
شیخ حسن جوری میگوید: درسالی که گذارم به جندیشاپور افتاد، سخنی از "محمد مهتاب" شنیدم که تا گور بر من تازیانه میزند. دیدمش که زیر آفتاب تموز نشسته، نخ میریسد و ترانه زمزمه میکند.
ادامه مطلب...داستان کوتاه مرا به شاگردی بپذیر
به دیگران کاری نداشته باش؛ کار خودت را درست انجام بده. با کوتاه کردن دیگران ما بلند نمی شویم و برعکس،بازتاب رفتار ما باعث کوتاهی مان میشود.
ادامه مطلب...تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی هر اندازه که بتوانی
روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را، دوستانم را، زندگی ام را! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم. به خدا گفتم: «آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟» جواب او مرا شگفت زده کرد. او گفت: «آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟»
ادامه مطلب...به شرایط بی توجه باشید کار خودتان را کنید
مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت. چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
ادامه مطلب...داستان امانت داری بازرگان و دوستش
در شهری کوچک که مردمان خوب و باصفایی داشت و همه مردم از حال هم با خبر بودند و جویای احوال هم میشدند، بازرگانی زندگی میکرد که در صداقت و راستگویی زبانزد خاص و عام بود و در مواقع ضروری به همه کمک میکرد. از بد روزگار این بازرگان دوستی داشت که بسیار طمّاع و پولدوست بود و به مال دنیا دلبستگی بسیار شدید داشت، اما خود را پیش بازرگان فردی صادق و امانتدار نشان میداد.
ادامه مطلب...گاهی وقتها کوسه ها برای پیشرفت و توسعه لازم هستند
ژاپنی ها عاشق ماهی تازه هستند. اما آبهای اطراف ژاپن سال هاست که ماهی تازه ندارند. بنابراین برای غذا رساندن به جمعیت ژاپن قایق های ماهی گیری، بزرگتر شدند و مسافت های دورتری را پیمودند.
ادامه مطلب...داستان کوتاه کشاورز و بزغاله
کشاورز فقیری برغالهای را از شهر خرید. همانطور که با بزغاله به سمت روستای خود باز میگشت، تعدادی از اوباش شهر فکر کردند که اگر بتوانند بزغاله آن فرد از بگیرند
ادامه مطلب...حضرت سلیمان و زبان گربه ها
مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت: ای پیامبر میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.سلیمان گفت: تحمل آن را نداری.
ادامه مطلب...طمع بر گوش و هوش ما قفل میزند
طمع و غرض بر گوش و هوش ما قفل میزند. بسیاری از مردمان یکسره از حقایق سخن میگویند ولی خود نمیدانند وعمل نمی کنند مثل همین مرد هیزم فروش .
ادامه مطلب...شما کامل هستید چون در اینجا حضور دارید
روزی روباهی در جنگل با خرگوشی جوان ملاقات کرد. خرگوش گفت: «تو کیستی؟» روباه پاسخ داد: «من یک روباهم و اگر بخواهم میتوانم تو را بخورم» خرگوش پرسید: «تو چطوری میتوانی ثابت کنی که روباه هستی؟» روباه نمیدانست چه بگوید چون در گذشته خرگوشها همیشه از او فرار میکردند و …
ادامه مطلب...