روزی سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد ، از نزدیکی خانه بازرگانی رد میشد. در باز بود و او خانه مجلل ، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد .
ادامه مطلب...بایگانی برچسب: داستان آموزنده
داستان کوتاه سخاوت حاتم طایی
حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد.
ادامه مطلب...داستان کوتاه مراقب چشمانت باش
وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟
ادامه مطلب...داستان زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است
در زمان قدیم مرد هیزم شکنی بود که با زنش در کنار جنگلی توی یک کلبه زندگی می کرد. مرد هیزم شکن هر روز تبرش را برمی داشت و به جنگل می رفت و هیزم جمع می کرد.
ادامه مطلب...داستان کوتاه تاریخی ماست و خیار ناصرالدین شاهی
می گویند در زمان ناصرالدین شاه، روزی امیرکبیر که از حیف و میل سفره های خوراکِ درباری به تنگ آمده بود به شاه پیشنهاد کرد که برای یک روز آنچه رعیت می خورند را میل فرمایند.
ادامه مطلب...داستان کوتاه مرد و کوزه شکسته
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست…چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
ادامه مطلب...داستان کریم خان زند و مرد درویش
درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند.
ادامه مطلب...چطور یک گاو صندوق سرنوشت سارقش را تغییر داد
هنگامی که سارق، در گاوصندوقی را که دزدیده بود باز کرد، چیزی پیدا کرد که هر فرد دیگری را راهی زندان میکرد. اما در یک پیچ و تاب عجیب این اتفاق دزد را از حکم حبس ابد نیز نجات داد.
ادامه مطلب...داستان کوتاه مردن از ترس
در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند لااقل در آسایش زندگی کند! برای همین سکه ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد.
ادامه مطلب...داستان کوتاه عطار و امانت
در زمان عضدالدوله دیلمی مرد ناشناسى وارد بغداد شد و گردنبندى را که هزار دینار ارزش داشت در معرض فروش قرار داد ولى مشترى پیدا نشد. چون خیال مسافرت مکه را داشت، در پى یافتن مردى امینى گشت تا گردن بند را به وى بسپارد.
ادامه مطلب...داستان نجس ترین چیز دنیا چیست؟
گویند روزی پادشاهی این سؤال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست؟برای همین کار، وزیرش را مأمور می کند که برود و این نجسترین نجسترینها را پیدا کند و در صورتی که آن را پیدا کند و یا هر کسی که بداند، تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
ادامه مطلب...حکایت مرد و مرغ چکاوک
مردی مرغ چکاوکی را به دام انداخت و خواست که او را بخورد. چکاوک که خود را اسیرمرد دید گفت ای بزرگوار تو در زندگی ات این همه مرغ و خروس و گاو و گوسفند خورده ای و از خوردن آن زبان بسته ها هرگز سیر نشده ای و از خوردن من هم سیر نخواهی شد.
ادامه مطلب...۱۰ داستان کوتاه تاریخی
نابینائی در شب تاریک چراغی در دست و سبوئی بر دوش در راهی می رفت. فضولی به وی رسید و گفت: ای نادان! روز و شب پیش تو یکسانست و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر، این چراغ را فایده چیست؟
ادامه مطلب...داستان تاریخی به ما حسودی می کنند
بسیاری از افراد در سخن هایشان مدام از حسدورزیِ دشمنان نسبت به خودشان سخن میگویند و حیرتِ بسیاری برمیانگیزند..به حکایتی جالب از مولانا درباره نادانی و حسد ورزی توجه کنید
ادامه مطلب...داستان تاریخی خودم بجا خرم بجا میخوای بزا میخوای نزا
یک نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غریب بود و مردم هم غریبه توی خانههاشان راه نمیداند.همینجور که توی کوچههای روستا می گشت دید مردم به یک خانه زیاد رفت و آمد می کنند. از کسی پرسید، اینجا چه خبره؟ گفت زنی …
ادامه مطلب...