قالب وردپرس افزونه وردپرس
خانه > بایگانی برچسب: داستان آموزنده (صفحه 4)

بایگانی برچسب: داستان آموزنده

داستان تاریخی پسران بى وفا و مار باصفا

داستان تاریخی پسران بى وفا و مار باصفا

روزى روزگارى در ولایت غربت، یک پیرمردى بود که هفت پسر داشت. این پسرها بزرگ شده بودند و یکى پس از دیگرى زن گرفته بودند و خانه و زندگى مستقل داشتند. پیرمرد که عمر و دارایى اش را وقف پرورش و سامان گرفتن فرزندانش کرده بود، در ایام کهولت، آه نداشت که با ناله سودا کند. همین مسئله باعث شد که او در سال هاى پایانى عمرش محتاج فرزندان شود.

ادامه مطلب...

داستان زیبا و آموزنده درباره مادر

داستان کوتاه تاریخی

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩی ﺑﻨﺎﻡ ﺣﻴﺰﺍﻥ ﺍﻫﻞ ﻳﻤﻦ ﭼﻨﺪﻳﻦ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﯿﺮﺵ نگهدﺍﺭﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ.ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﺶ ﺑﻨﺎﻡ ‏(ﻏﺎﻟﺐ‏) ﭘﯿﺶ ﺍﻭ آﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺳﻨﺖ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻨﺪ! ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺣﺎﻻ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﻨﻢ.

ادامه مطلب...

داستان کوتاه مشتری فقیر

داستان کوتاه مشتری فقیر (۱)

در اوزاکا، شیرینی سرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینی های خوشمزه ای بود که می پخت. مشتری های بسیار ثروتمندی به این مغازه می آمدند، چون قیمت شیرینی ها بسیار گران بود، صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش آمد مشتری ها به این طرف نمی آمد. مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.

ادامه مطلب...

داستان کوتاه شریک در همه چیز

داستان کوتاه آموزنده

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آن‌ها در میان زوج‌های جوانی که در آن‌ جا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می‌کردند و به راحتی می‌شد فکرشان را از نگاهشان خواند

ادامه مطلب...

داستان کوتاه وقتی ذهن در آرامش است

داستان کوتاه تاریخی

روزی کشاورزی متوجه شد ساعت طلای میراث خانوادگی اش را در انبار علوفه گم کرده بعد از آنکه در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودک که بیرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست و وعده داد هرکس آنرا پیدا کند جایزه میگیرد.

ادامه مطلب...

داستان های سعدی برو شیر درنده باش

داستان های سعدی برو شیر درنده باش

در گذشته مردی کشاورز زندگی میکرد که هرگاه بذری می کاشت به ثمر نمی نشست و کشاورز از این رو بسیار غمگین بود. روزی از روزها کشاورز روباهی دید که یک دست ندارد و یکی از پاهایش شکسته است اما با این حال بسیار سرحال است و لاغر نبود.

ادامه مطلب...

داستان باران که در لطافت طبعش خلاف نیست

داستان کوتاه آموزنده

در روزگاران گذشته و در سرزمینی دور پادشاهی فرمانروایی می کرد که یک پسر داشت و بسیار به پسرش افتخار می کرد. پادشاه لحظه شماری می کرد تا پسرش کمی بزرگ تر شود تا به او آموزش های بسیاری بدهد و از او پادشاهی دانشمند و قدرتمند بسازد.

ادامه مطلب...

بهترین جشن تولد

داستان کوتاه آموزنده

هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم. من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرچیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامه فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم

ادامه مطلب...