قالب وردپرس افزونه وردپرس
خانه > بایگانی برچسب: داستان آموزنده (صفحه 10)

بایگانی برچسب: داستان آموزنده

آنکه الاغ را به پشت بام برد، خودش باید پایین بیاورد

آنکه الاغ را به پشت بام برد، خودش بايد پايين بياورد

در اوایل سلسله قاجاریه یک نفر پهلوان کشتی از شهر اسلامبول به ایران آمد و در منطقه آذربایجان… با هر پهلوان ایرانی که کشتی گرفت همه را مغلوب کرد. در شهر تهران هم مبارز و هماوردی برایش باقی نمانده بود و قصد مراجعت به عثمانی – ترکیه امروزی – را …

ادامه مطلب...

پزشک پاکستانی به نام دکتر ایشان

پزشک پاکستانی به نام دکتر ایشان

پزشک و جراح مشهوری در پاکستان به نام ایشان برای شرکت در یک کنفرانس علمی که برای بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی‌اش برگزار می‌شد، با عجله به فرودگاه رفت. مدتی بعد از پرواز ناگهان اعلام کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، که …

ادامه مطلب...

۵ حکایت کوتاه تاریخی

داستان آموزنده

داستان تاریخی اول: روزی ناصرالدین قاجار وهمرامانش رفتند به باغ دوشان تپه، نهال گل سرخ قشنگی جلوی عمارت، نظر شاه را جلب کرد، فوری کاغذ و قلم برداشت و شروع به نقاشی ان گل نمود. تمام که شد، انرا به درباریان نشان داد و پرسید چطور است؟مستوفی الممالک پاسخ داد …

ادامه مطلب...

پلیدی ها با ما می مانند و نیکی ها به ما باز می گردند

داستان آموزنده

پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند … مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت …

ادامه مطلب...

شما کیسه خودرا چگونه پر می کنید؟

شما کیسه خودرا چگونه پر می کنید؟

یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند : از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند. همچنین از آنها …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه قاضی و امانت

داستان کوتاه

روزی مردی قصد سفر کرد، پس خواست پولش را به شخص امانت داری بدهد. پس به نزد قاضی شهر رفت و به او گفت:به مسافرت می روم،می خواهم پولم را نزد تو به امانت بگذارم و پس از برگشت از تو پس بگیرم. قاضی گفت:اشکالی ندارد پولت را در آن صندوق بگذار پس مرد همین کار …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه بهترین راه ابراز عشق

داستان کوتاه بهترین راه ابراز عشق

یک روز آموزگار از دانش اموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.شماری دیگر هم …

ادامه مطلب...

داستان تنبل ها و شاه عباس

داستان تنبل ها و شاه عباس

شاه عباس‌کبیر یک روز گفت: خدا را شکر! همه اصناف در مملکت ایران به نوایی رسیده اند و هیچ کس نیست که بدون درآمد باشد.سپس خطاب به مشاوران خود گفت: همین طور است؟ همه سخن شاه را تایید کردند.از نمایندگان اصناف پرسید، آن ها هم بر حرف شاه صحه گذاشتند …

ادامه مطلب...

قبل از انجام هر کار راهکارهای متفاوت را بررسی کنیم

قبل از انجام هر کار راهکارهای متفاوت را بررسي کنيم

میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود. وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به …

ادامه مطلب...

داستان تکان دهنده ی «شام آخر» داوینچی

داستان تکان دهنده ی «شام آخر» داوینچی

لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلوی “شام آخر” دچار مشکل بزرگی شد: او می بایست “نیکی” را به شکل “عیسی (ع)” و “بدی” را به شکل “یهودا” یکی از یاران عیسی (ع) که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می‌کرد. کار را نیمه‌تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانی‌اش …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه حاکم مهربان و پیرمرد بد گو

داستان کوتاه

 روزی در شهری حاکم مهربانی زندگی می کرد، که همه مردم او را دوست داشتند و برایش احترام زیادی قائل بودند.اما در بین آنها مرد فقیر و بیچاره ای بود که همواره سعی می کرد حاکم را نکوهش و از او بدگویی کند. حاکم این موضوع را میدانست، اما شکیبایی …

ادامه مطلب...

پشتکار بهتر از هر استعدادی است

پشتکار بهتر از هر استعدادی است

در زمان قدیم دهکده ای بود که بیشترین محصول گندم را داشت. روزی آفت وحشتناکی به گندم های این دهکده زد. معلم تنها مدرسه آن دهکده شاگردانش را صدا زد و به آنها گفت من دوستی دارم که در دهکده ای دیگر زندگی میکند. او راه از بین بردن این …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه عدالت کور

داستان کوتاه

یک شب که ضیافتی در کاخ برپا بود مردی آمد و خود را در برابر امیر به خاک انداخت و همه ی مهمانان او را نگریستند و دیدند که یکی از چشمانش بیرون آمده و از چشم خالی اش خون می ریزد. امیر از او پرسید «چه بر سرت آمده؟» …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه انتخاب درست

داستان کوتاه

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید. به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.» آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟» زن گفت: « نه، …

ادامه مطلب...

داستان قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید

داستان کوتاه

 آورده اند که: در روزگاران قدیم ، تاجری بود که تصمیم گرفته بود کالاهای بسیاری را به آن سوی آبها ببرد تا با فروش آنها سودی به دست آورد. تاجر بارهایش را تا بندری در کنار دریا برد و کالاهایش را بر کشتی سوار کرد . یکی از شاگردها که …

ادامه مطلب...