کشیش اینطور شروع کرد: «وقتی من پسربچه بودم، مادربزرگم در بازی منوپولی[۱] استاد بود. هر وقت ما دو تا با هم بازی میکردیم، اون کاملاً منو شکست میداد و در پایان بازی، صاحب همهچی بود. جادهی عریض، پارک و… هر چیزی که بگی! اون همیشه به روی من لبخند میزد …
ادامه مطلب...