یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که
ادامه مطلب...بایگانی برچسب: داستان کوتاه
داستان تاریخی حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟
هنگام حمله ناپلئون به روسیه دسته ای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از آن سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند. یکی از فرماندهان به طور اتفاقی از سواران خود جدا افتاد و گروهی از قزاقان روسی رد او را گرفتند و در خیابانهای پر پیچ و خم شهر به تعقیب او پرداختند.
ادامه مطلب...داستان تاریخی سلطان محمود و کبک یک پا
میگویند روزی برای سلطان محمود غزنوی کبکی را آوردند که لنگ بود. فروشنده برای فروشش قیمت زیاد میخواست.
ادامه مطلب...داستان کوتاه حس زیبا دیدن
یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوقالعاده زیبا است ازدواج کرد؛ اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه میخوردند، آنها از هم جدا شدند.طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهرهای بسیار معمولی است؛ اما به نظر میرسد که دوستم بیشتر و عمیقتر از گذشته عاشق همسرش است.
ادامه مطلب...داستان تاریخی دست بالای دست بسیار است
در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام «شوکت» در زمان کریم خان زند زندگی می کرد. انگشتر الماس بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، که نیاز به فروش آن پیدا کرد. در شهر جار زدند ولی کسی را سرمایه خرید آن نبود.
ادامه مطلب...داستان کوتاه مغز مرد کودن
روزی روزگاری در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
ادامه مطلب...بهترین وبدترین شغل
بهترین شغل دنبا،تاکسی رانی است.هر وقت بخوای میای سرکار،هر وقت نخوای نمیای، هر مسیری خودت بخوای میری،هروقت دلت خواست یه گوشه میزنی بغل استراحت میکنی، هر وقت دلت خواست میری جلسه،اونم هم صبح هم،ظهرهم شب،هی آدم جدید میبینی، آدمهای مختلف، حرفهای مختلف، داستانهای مختلف.
ادامه مطلب...عظمت در چگونگی دیدن است
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره .روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار …
ادامه مطلب...کاش من هم یک همچو برادری بودم
یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از ادارهاش بیرون آمد متوجه پسربچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم میزد و آن را تحسین میکرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: این ماشین مال شماست، آقا؟
ادامه مطلب...داستان کوتاه از مولانا
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با گدایی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم میکرد.
ادامه مطلب...۳ داستان کوتاه آموزنده
در این مطلب ۳ داستان کوتاه آموزنده را به شما ارائه می دهیم که خواندنشان بیش از چند دقیقه وقت شما را نمی گیرد اما می تواند تاثیر طولانی مدت بر ذهن شما داشته باشد.
ادامه مطلب...داستانهای کوتاه تاریخی
داستان اول: روزی سقراط حکیم با یکی از بزرگ زادگان روبرو گشت، بزرگ زاده نام پدران خود را بر سقراط شمرد و به آنان افتخار کرد و سقراط را تحقیر نمود و به او گفت: تو از خاندان بی قدر و پستی هستی ! سقراط در جواب گفت : ای …
ادامه مطلب...سرنوشت عجیب آدولف هیتلر
روزی روانپزشک بیمارستان نظامی شهر پازه والک در شمال آلمان متوجه شد اکثر سربازان تحت درمان او تمارض میکنند تا دوباره به میدان نبرد اعزام نشوند، اما ماجرای یک کمک سرجوخه نابینا فرق میکرد. او شوق بازگشت به خط مقدم داشت و همین امر شرایطش را پیچیده کرده بود.
ادامه مطلب...داستان تو که خر نیستی چرا میترسی؟
مردی خود را از ترس در خانهای انداخت؛ درحالیکه رُخش زرد همچون زعفران، لبهایش کبود همچون نیل، و دستهایش لرزان همچون برگِ درخت بود.
ادامه مطلب...داستان تاریخی مرد ثروتمند و کارگران
مردی بود بسیار متمکن و پولدار روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت . بنابراین ، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند . پیشکار رفت و همه ی کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آن ها در باغ به کار مشغول شدند .
ادامه مطلب...