در گذشته مردی جوان به همراه پدر و مادرش زندگی می کرد. مرد جوان بی کار بود و هنوز نتوانسته بود کار خوبی دست و پا کند و از این بابت بسیار پریشان بود.
ادامه مطلب...بایگانی برچسب: داستان کوتاه
داستان های هزارویکشب شاهزاده سالار وتقدیر
روزی در بارگاه پادشاه بزرگان و امرای کشور نشسته ودرباره تقدیر انسانها صحبت می کردند ، هر کس سخنی می گفت و در نهایت پادشاه گفت: به نظرم تقدیر چیزی نیست که از قبل نوشته شده باشد.
ادامه مطلب...داستان کوتاه سخاوت حاتم طایی
حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد.
ادامه مطلب...داستان کوتاه مراقب چشمانت باش
وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟
ادامه مطلب...داستان گوژپشت وخیاط ازداستانهای هزارو یکشب
داستانهای هزارویکشب یکی از سری افسانه های قدیمی ایران زمین است.دراین مطلب داستان گوژپشت وخیاط ازداستانهای هزارو یکشب را برای شما بازگو می کنیم.
ادامه مطلب...داستان زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است
در زمان قدیم مرد هیزم شکنی بود که با زنش در کنار جنگلی توی یک کلبه زندگی می کرد. مرد هیزم شکن هر روز تبرش را برمی داشت و به جنگل می رفت و هیزم جمع می کرد.
ادامه مطلب...داستان کوتاه تاریخی ماست و خیار ناصرالدین شاهی
می گویند در زمان ناصرالدین شاه، روزی امیرکبیر که از حیف و میل سفره های خوراکِ درباری به تنگ آمده بود به شاه پیشنهاد کرد که برای یک روز آنچه رعیت می خورند را میل فرمایند.
ادامه مطلب...داستان کوتاه مرد و کوزه شکسته
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست…چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
ادامه مطلب...داستان کریم خان زند و مرد درویش
درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند.
ادامه مطلب...داستان های کوتاه تاریخی و آموزنده
طلبکاری که مدتها سر دوانده شده بود برای وصول طلبش عزم جزم کرد و خنجر برهنه ای برداشت و به سراغ بدهکارش رفت تا طلبش را وصول کند.
ادامه مطلب...داستان کوتاه مردن از ترس
در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند لااقل در آسایش زندگی کند! برای همین سکه ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد.
ادامه مطلب...داستان طنز کوتاه عموی بابا
عموی بابا که مُرد وسط یک مهمانی خانوادگی داشتیم ناهار میخوردیم. یک نفر از شهرستان زنگ زد و چند دقیقه بعدش بابا گفت عمو شمس الله مرد.
ادامه مطلب...داستان کوتاه عطار و امانت
در زمان عضدالدوله دیلمی مرد ناشناسى وارد بغداد شد و گردنبندى را که هزار دینار ارزش داشت در معرض فروش قرار داد ولى مشترى پیدا نشد. چون خیال مسافرت مکه را داشت، در پى یافتن مردى امینى گشت تا گردن بند را به وى بسپارد.
ادامه مطلب...داستان نجس ترین چیز دنیا چیست؟
گویند روزی پادشاهی این سؤال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست؟برای همین کار، وزیرش را مأمور می کند که برود و این نجسترین نجسترینها را پیدا کند و در صورتی که آن را پیدا کند و یا هر کسی که بداند، تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
ادامه مطلب...حکایت مرد و مرغ چکاوک
مردی مرغ چکاوکی را به دام انداخت و خواست که او را بخورد. چکاوک که خود را اسیرمرد دید گفت ای بزرگوار تو در زندگی ات این همه مرغ و خروس و گاو و گوسفند خورده ای و از خوردن آن زبان بسته ها هرگز سیر نشده ای و از خوردن من هم سیر نخواهی شد.
ادامه مطلب...