یک استاد دانشگاه کلاسش را با بالا بردن لیوانی که درونش مقداری آب بود شروع کرد. او لیوان را به اندازی که همه آنرا ببینند بالا گرفت و ازدانشجویان پرسید: “فکر میکنید وزن این لیوان چقدر است؟”
ادامه مطلب...بایگانی برچسب: داستان کوتاه
داستان کوتاه مشتری فقیر
در اوزاکا، شیرینی سرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینی های خوشمزه ای بود که می پخت. مشتری های بسیار ثروتمندی به این مغازه می آمدند، چون قیمت شیرینی ها بسیار گران بود، صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش آمد مشتری ها به این طرف نمی آمد. مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
ادامه مطلب...داستان چه کسی زنگوله را به گردن گربه می اندازد؟
در گذشته دهقانی به همراه خانواده اش زندگی می کرد. روزی از روزها دهقان به شهر رفت و مقدار بسیار زیادی برنج و گندم و دیگر محصولات خریداری کرد و به خانه برد و در انبار گذاشت تا برای زمستان به اندازه ی کافی آذوقه داشته باشند.
ادامه مطلب...داستان کوتاه قهرمانی با یک فن
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد، استاد پذیرفت
ادامه مطلب...داستان کوتاه شریک در همه چیز
در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آن جا حضور داشتند بسیار جلب توجه میکردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین میکردند و به راحتی میشد فکرشان را از نگاهشان خواند
ادامه مطلب...داستان کوتاه وقتی ذهن در آرامش است
روزی کشاورزی متوجه شد ساعت طلای میراث خانوادگی اش را در انبار علوفه گم کرده بعد از آنکه در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودک که بیرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست و وعده داد هرکس آنرا پیدا کند جایزه میگیرد.
ادامه مطلب...داستان تاریخی کجی ما از عدالت ماست
هنگامی که انوشیروان خواست ایوان کاخ مدائن را بسازد دستور داد زمینهای اطراف آن را خریداری کنند زمینهای اطراف از صاحبانش خریداری شد مگر پیرزنی که امتناع ورزید.
ادامه مطلب...داستان های سعدی برو شیر درنده باش
در گذشته مردی کشاورز زندگی میکرد که هرگاه بذری می کاشت به ثمر نمی نشست و کشاورز از این رو بسیار غمگین بود. روزی از روزها کشاورز روباهی دید که یک دست ندارد و یکی از پاهایش شکسته است اما با این حال بسیار سرحال است و لاغر نبود.
ادامه مطلب...داستان کوتاه آموزنده
چند داستان کوتاه آموزنده در این مطلب برای شما بازگو می کنیم امیدواریم از خواندن آنها لذت برده و آگاهی شما بالاتر برود
ادامه مطلب...داستان باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در روزگاران گذشته و در سرزمینی دور پادشاهی فرمانروایی می کرد که یک پسر داشت و بسیار به پسرش افتخار می کرد. پادشاه لحظه شماری می کرد تا پسرش کمی بزرگ تر شود تا به او آموزش های بسیاری بدهد و از او پادشاهی دانشمند و قدرتمند بسازد.
ادامه مطلب...بهترین جشن تولد
هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم. من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرچیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامه فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم
ادامه مطلب...داستان تاریخی فقط میخ را تکان دادم
گویند: روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر نقل مکان کند، خیمه ای را دید، و گفت: اینجا را ترک نمیکنم تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم.
ادامه مطلب...داستان کوتاه نمک شناسی گرگ
پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد:گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید
ادامه مطلب...داستان کوتاه نمره قرضی
خانم معلم در دفتر تنها بود که پسر کوچکی آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن محتاطی او را صدا کرد.خانم معلم او را شناخت، اما بدون آن که بخواهد نارضایتی خودش را به رویش بیاورد، گفت: تو در امتحان نمره ۹ گرفتی.
ادامه مطلب...داستان دختر زیبا و مرد حیله گر عیاش
روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند
ادامه مطلب...