قالب وردپرس افزونه وردپرس
خانه > سرگرمی > داستان کوتاه (صفحه 5)

داستان کوتاه

داستان کوتاه و آموزنده

داستان کوتاه تاجر آمریکایی و ماهیگیرمکزیکی

داستان کوتاه تاجر آمریکایی و ماهیگیرمکزیکی

یک تاجر آمریکایى نزدیک یک روستاى مکزیکى ایستاده بود که یک قایق کوچک ماهیگیرى از بغلش رد شد که توش چند تا ماهى بود!از مکزیکى پرسید: چقدر طول کشید که این چند تارو بگیرى؟ مکزیکى: مدت خیلى کمى ! آمریکایى: پس چرا بیشتر صبر نکردى تا بیشتر ماهى گیرت بیاد؟ …

ادامه مطلب...

داستان تاریخی آموزنده

داستانهای کوتاه تاریخی

انسانها دو دسته اند برخی ترجیح می دهند همه چیز را خودشان تجربه کنند و گروهی دیگر از تجربیات دیگران استفاده می کنند.در این داستان تاریخی آموزنده نمونه ای از این موضوع به شما ارائه می شود.  روزی پدری هنگام  مرگ ﮔﻔﺖ: فرزندمﺗﻮ را ﺳﻪ وصیت دارم امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ …

ادامه مطلب...

داستان تاریخی صلاح الدین و انگشتر کمال

داستان تاریخی صلاح الدین و انگشتر کمال

روزی صلاح‌الدین‌ایوبی فرمانده مسلمانان در جنگ‌های صلیبی به خاطر کمبود بودجه نظامی نزد شخص ثروتمندی رفت تا شاید بتواند پولی برای ادامه جنگ‌ هایش بگیرد آن تاجر مبلغ مورد نیاز فرمانده مسلمانان را به او پرداخت کرد.

ادامه مطلب...

داستان تاریخی حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟

داستانهای کوتاه تاریخی

هنگام حمله ناپلئون به روسیه دسته ای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از آن سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند. یکی از فرماندهان به طور اتفاقی از سواران خود جدا افتاد و گروهی از قزاقان روسی رد او را گرفتند و در خیابانهای پر پیچ و خم شهر به تعقیب او پرداختند.

ادامه مطلب...

داستان کوتاه حس زیبا دیدن

داستانهای کوتاه تاریخی

یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوق‌العاده زیبا است ازدواج کرد؛ اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه می‌خوردند، آنها از هم جدا شدند.طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهره‌ای بسیار معمولی است؛ اما به نظر می‌رسد که دوستم بیشتر و عمیق‌تر از گذشته عاشق همسرش است.

ادامه مطلب...

بهترین وبدترین شغل

بهترین وبدترین شغل

بهترین شغل دنبا،تاکسی رانی است.هر وقت بخوای میای سرکار،هر وقت نخوای نمیای، هر مسیری خودت بخوای میری،هروقت دلت خواست یه گوشه می‌زنی بغل استراحت می‌کنی، هر وقت دلت خواست میری جلسه،اونم هم صبح هم،ظهرهم شب،هی آدم جدید می‌بینی، آدم‌های مختلف، حرف‌های مختلف، داستان‌های مختلف.

ادامه مطلب...

عظمت در چگونگی دیدن است

داستانهای کوتاه تاریخی

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره .روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار …

ادامه مطلب...

کاش من هم یک همچو برادری بودم

کاش من هم یک همچو برادری بودم

یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره‌اش بیرون آمد متوجه پسربچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم میزد و آن را تحسین میکرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: این ماشین مال شماست، آقا؟

ادامه مطلب...