روزی سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد ، از نزدیکی خانه بازرگانی رد میشد. در باز بود و او خانه مجلل ، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد .
ادامه مطلب...داستان کوتاه تاریخی خیاردزد خیالباف
روزی شخصی بر سر جالیز رفت که خیار بدزدد.پیش خودش گفت: این گونی خیار را میبرم و با پولی که برای آن میگیرم، یک مرغ میخرم.
ادامه مطلب...داستان اینکه برای من آوردی ببر برای خاله ات
در گذشته مردی جوان به همراه پدر و مادرش زندگی می کرد. مرد جوان بی کار بود و هنوز نتوانسته بود کار خوبی دست و پا کند و از این بابت بسیار پریشان بود.
ادامه مطلب...داستان کوتاه سخاوت حاتم طایی
حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد.
ادامه مطلب...