قالب وردپرس افزونه وردپرس
Home > سرگرمی > داستان کوتاه (page 7)

داستان کوتاه

داستان کوتاه و آموزنده

داستان کوتاه شوهر آهنگر

داستان کوتاه شوهر آهنگر

حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

ادامه مطلب...

داستان کوتاه بهرام ساسانی و آب فروش

داستان کوتاه بهرام ساسانی و آب فروش

در زمان ساسانیان مردی در تیسفون زندگی میکرد که بسیار میهمان نواز بود و شغلش آب فروشی بود. روزی بهرام پنجم شاهنشاه ایران (ساسانی) با لباسی مبدل به در خانه ی این مرد میرود و می گوید که از راه دوری آمده و دو روز جا می خواهد . داستان …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه شاید در بهشت بشناسمت

داستان کوتاه شاید در بهشت بشناسمت

این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامه‌ی تلوزیونی مطرح شد. مجری یک برنامه‌ی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهم‌ترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟ فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را …

ادامه مطلب...

سگ صلح کند به استخوانی ناکس نکند وفا به جانی

سگ صلح کند به استخوانی ناکس نکند وفا به جانی

پادشاهی، سگان تربیت شده ای در زنجیر داشت که هر یک به هیبت گرازی بود… سگ صلح کند به استخوانی ناکس نکند وفا به جانی پادشاه این سگ ها را برای از بین بردن مخالفان دربند کرده بود‌؛ اگر کسی با اوامر شاه مخالفت می کرد مأموران شاه آن شخص …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه کرمان چرا کرمان شد

داستان کوتاه کرمان چرا کرمان شد

مطلب حاضر یکی از داستان های افسانه هفتواد صادق هدایت است و داستانی از است اینکه کرمان چرا کرمان شد و صرفا” یک افسانه است. نزدیک شهر کرمان قلعه ای است معروف به قلعه هفت دختران و میگویند که در زمان اردشیر بابکان شخصی در آنجا بوده که هفت دختر …

ادامه مطلب...

تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی هر اندازه که ‏بتوانی

تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی هر اندازه كه ‏بتوانی

روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت کنم. به خدا گفتم: «آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟» جواب ‏او مرا شگفت زده کرد. او گفت: «آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟»

ادامه مطلب...

به شرایط بی توجه باشید کار خودتان را کنید

به شرایط بی توجه باشید کار خودتان را کنید

مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت. چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.

ادامه مطلب...

داستان امانت داری بازرگان و دوستش

داستان امانت داری بازرگان و دوستش

در شهری کوچک که مردمان خوب و باصفایی داشت و همه مردم از حال هم با خبر بودند و جویای احوال هم می‌شدند، بازرگانی زندگی می‌کرد که در صداقت و راستگویی زبانزد خاص و عام بود و در مواقع ضروری به همه کمک می‌کرد. از بد روزگار این بازرگان دوستی داشت که بسیار طمّاع و پولدوست بود و به مال دنیا دلبستگی بسیار شدید داشت، اما خود را پیش بازرگان فردی صادق و امانتدار نشان می‌داد.

ادامه مطلب...