"مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل به شدت نگران بودم. جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یکی پیدا کردم و با دستهای لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم.
ادامه مطلب...متن پندآموز نصیحت های پدرانه
هر وقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاقم، میگفت:چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی؟آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه
ادامه مطلب...چند داستان کوتاه خواندنی
داستان کوتاه اثری است کوتاه که نسبت به رمان یا داستان بلند حجم بسیار کمتری دارد و نویسنده در آن به یاری یک طرح منظم برشی از زندگی یک شخصیت را مینویسد.در این مطلب چند داستان کوتاه خواندنی را برای شما بازگو می کنیم.
ادامه مطلب...داستان آموزنده زود قضاوت نکنیم
خانم معلمی تعریف میکرد: در مدرسه ابتدایی بودم، مدتی بود تعدادی از بچهها را برای یک سرود آماده میکردم. به نیت اینکه آخر سال مراسمی گرفته شود برایشان. روز مراسم بچهها را آوردم و مرتبشان کردم پدر و مادرها هم دعوت بودند.
ادامه مطلب...داستان کوتاه آیا پُلی ساختهاید؟
در زمانهای دور دو برادر در کنار هم بر سر زمینی که از پدرشان به ارث برده بودند کار میکردند و در نزدیک هم خانههایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار میگذراندند.
ادامه مطلب...داستان کودکانه درباره شجاعت
روزگاری روی یک کشتی لاک پشتی بود و کشتی غرق شد. مدتی بعد لاک پشت خود را به سرزمینی رساند که از هر طرف به غیر از یک قسمت با آب احاطه شده است. سمت خشکی به کوهی بزرگ منتهی می شد.
ادامه مطلب...داستان کوتاه پایان نامه خرگوش
یک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانهی خود با جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود. در همین حین، یک روباه او را دید.
ادامه مطلب...داستان کوتاه الو اطلاعات
داستان کوتاه الو اطلاعات از "کتاب سوپ جو"، اثر "جک کنفیلد" که با بیش از ۳۴۵ میلیون لایک، رکوردار در دنیای مجازی در سال ۲۰۱۵ بوده و هنوز نیز ادامه دارد.
ادامه مطلب...داستان کوتاه لیوان را زمین بگذار
یک استاد دانشگاه کلاسش را با بالا بردن لیوانی که درونش مقداری آب بود شروع کرد. او لیوان را به اندازی که همه آنرا ببینند بالا گرفت و ازدانشجویان پرسید: “فکر میکنید وزن این لیوان چقدر است؟”
ادامه مطلب...داستان کوتاه مشتری فقیر
در اوزاکا، شیرینی سرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینی های خوشمزه ای بود که می پخت. مشتری های بسیار ثروتمندی به این مغازه می آمدند، چون قیمت شیرینی ها بسیار گران بود، صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش آمد مشتری ها به این طرف نمی آمد. مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
ادامه مطلب...داستان کوتاه قهرمانی با یک فن
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد، استاد پذیرفت
ادامه مطلب...داستان کوتاه شریک در همه چیز
در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آن جا حضور داشتند بسیار جلب توجه میکردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین میکردند و به راحتی میشد فکرشان را از نگاهشان خواند
ادامه مطلب...داستان کوتاه وقتی ذهن در آرامش است
روزی کشاورزی متوجه شد ساعت طلای میراث خانوادگی اش را در انبار علوفه گم کرده بعد از آنکه در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودک که بیرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست و وعده داد هرکس آنرا پیدا کند جایزه میگیرد.
ادامه مطلب...بهترین جشن تولد
هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم. من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرچیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامه فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم
ادامه مطلب...داستان کوتاه نمک شناسی گرگ
پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد:گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید
ادامه مطلب...