داستان های تاریخی سنتها و ارزشهای اخلاقی را به یادمان میآورد که در سراسر جهان ارزشمند شناخته میشوند. امیدواریم داستانها و پیامهای مجموعه قصههای حکیمانه قلب و ذهن خوانندگان ما را تعالی ببخشد. داستان تاریخی آواز پینه دوز روایتگر این داستان است که پول، همیشه مسبب خوشنودی نیست.
ادامه مطلب...داستان تاریخی درخت کهنسال
داداستان تاریخی درخت کهنسال ، داستان ملاقات پرنده کوچک شادمان و درختی خشک و کهن سالی است که در طی آن، پرنده درسهایی درباره بخشش و زندگی پس از مرگ میآموزد.
ادامه مطلب...داستان های مثنوی معنوی
مولانا می گوید روزی خدمت حضرت شمس الدین تبریزی قدس الله سرّه بودم و ایشان حکایت می کردند که قافله ای بزرگ در صحرایی بی آب و علف در حرکت بود، هیچ آبی برای آشامیدن نداشتند و هیچ آبادی هم در اطراف دیده نمی شد.
ادامه مطلب...داستان تاریخی ریش گرو گذاشتن
روزی مردی روستایی ناشناس در دکان یک حاجی می رود و از او تقاضای مقداری پول به عنوان قرض می کند. حاجی می گوید: «ای بابا، من که تو را نمی شناسم چطوری پولم را به تو بدهم؟ آخر یک گرویی، یک چیزی باید بسپاری. »
ادامه مطلب...داستان کوتاه تاریخی مردانگی
داستان کوتاه تاریخی مردانگی درباره یعقوب لیث صفاری "سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی"(پس از اسلام) قرون متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاه آباد واقع در ۱۰ کیلومتری دزفول بطرف شوشتر آرمیده است. *
ادامه مطلب...داستان تاریخی بلدرچین و کشاورز
بلدرچینی در مزرعۀ گندم لانه ساخته بود.او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه محصولاتش را درو کند.هر روز از بچه هایش می خواست که خوب به صحبت آدمهایی که از آنجا عبور می کنند، گوش دهند و شب به او بگویند که چه شنیده اند.
ادامه مطلب...داستان کوتاه تاریخی داماد حاکم
حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می اندیشید …که دخترش را به چه کسی بدهدتا مناسب او باشد ..در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از اوخواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد
ادامه مطلب...حکایتهای تاریخی بسیار زیبا و خواندنی
حکایتهای تاریخی بسیار زیبا و خواندنی
ادامه مطلب...داستان تاریخی پسران بى وفا و مار باصفا
روزى روزگارى در ولایت غربت، یک پیرمردى بود که هفت پسر داشت. این پسرها بزرگ شده بودند و یکى پس از دیگرى زن گرفته بودند و خانه و زندگى مستقل داشتند. پیرمرد که عمر و دارایى اش را وقف پرورش و سامان گرفتن فرزندانش کرده بود، در ایام کهولت، آه نداشت که با ناله سودا کند. همین مسئله باعث شد که او در سال هاى پایانى عمرش محتاج فرزندان شود.
ادامه مطلب...داستان زیبا و آموزنده درباره مادر
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩی ﺑﻨﺎﻡ ﺣﻴﺰﺍﻥ ﺍﻫﻞ ﻳﻤﻦ ﭼﻨﺪﻳﻦ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﯿﺮﺵ نگهدﺍﺭﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ.ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﺶ ﺑﻨﺎﻡ (ﻏﺎﻟﺐ) ﭘﯿﺶ ﺍﻭ آﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺳﻨﺖ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻨﺪ! ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺣﺎﻻ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﻨﻢ.
ادامه مطلب...داستان چه کسی زنگوله را به گردن گربه می اندازد؟
در گذشته دهقانی به همراه خانواده اش زندگی می کرد. روزی از روزها دهقان به شهر رفت و مقدار بسیار زیادی برنج و گندم و دیگر محصولات خریداری کرد و به خانه برد و در انبار گذاشت تا برای زمستان به اندازه ی کافی آذوقه داشته باشند.
ادامه مطلب...داستان تاریخی کجی ما از عدالت ماست
هنگامی که انوشیروان خواست ایوان کاخ مدائن را بسازد دستور داد زمینهای اطراف آن را خریداری کنند زمینهای اطراف از صاحبانش خریداری شد مگر پیرزنی که امتناع ورزید.
ادامه مطلب...داستان های سعدی برو شیر درنده باش
در گذشته مردی کشاورز زندگی میکرد که هرگاه بذری می کاشت به ثمر نمی نشست و کشاورز از این رو بسیار غمگین بود. روزی از روزها کشاورز روباهی دید که یک دست ندارد و یکی از پاهایش شکسته است اما با این حال بسیار سرحال است و لاغر نبود.
ادامه مطلب...داستان کوتاه آموزنده
چند داستان کوتاه آموزنده در این مطلب برای شما بازگو می کنیم امیدواریم از خواندن آنها لذت برده و آگاهی شما بالاتر برود
ادامه مطلب...داستان باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در روزگاران گذشته و در سرزمینی دور پادشاهی فرمانروایی می کرد که یک پسر داشت و بسیار به پسرش افتخار می کرد. پادشاه لحظه شماری می کرد تا پسرش کمی بزرگ تر شود تا به او آموزش های بسیاری بدهد و از او پادشاهی دانشمند و قدرتمند بسازد.
ادامه مطلب...