ملا نصرالدین، شخصیتی منتقد و فلسفی در فرهنگ ایرانی، افغانستانی، ترکیهای و ...است.دربارهٔ وی داستانهای لطیفهآمیز فراوانی نقل میشود. این که وی شخصی واقعی بوده یا افسانهای روشن نیست
ادامه مطلب...داستان کوتاه درباره استرس و اضطراب
در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که مرتب با هم دعوا و درگیری داشتند یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی درست کند و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند حداقل در آسایش زندگی کند!
ادامه مطلب...داستان کوتاه یکبار برای خدا بنواز
در زمانهاى قدیم، مردی ساز زن و خواننده؛ بنام "بردیا" که با مهارت تمام مینواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت
ادامه مطلب...داستان کوتاه تاریخی درخت مقدس
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.
ادامه مطلب...داستان کوتاه معمای عشق
در شهری کوچک واقع در دل کوهستان، یک خانه قدیمی و مرمری با درختان سبز و بزرگ احاطه شده بود. این خانه خالی از سکنه بود و همیشه یک حس عجیب ترسناک از آن میآمد. اهالی شهر، به دلیل قدمت طولانی خانه، آن را افسردهترین خانه شهر نام گذاری کرده بودند.
ادامه مطلب...داستان کوتاه کرگدن اشرف مخلوقات نیست
کرگدن، گورخر کوچک را دید که در گل و لای فرو رفته و هر چه تلاش میکند نمیتواند خود را نجات دهد. او میدانست که گیر کردن در گل و لای چقدر رنج آور است و میدانست که گورخر کوچک، بدون کمک شانسی ندارد.
ادامه مطلب...داستان کوتاه بلدرچین و صاحب مزرعه
بلدرچینی در مزرعۀ گندم لانه ساخته بود.او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه محصولاتش را درو کند. هر روز از بچه هایش می خواست که خوب به صحبت آدمهایی که از آنجا عبور می کنند، گوش دهند و شب به او بگویند که چه شنیده اند.
ادامه مطلب...داستان کوتاه از بودا
بودا با مردی در راهی سفر میکرد. آن مرد سعی داشت تا با بی احترامی، توهین و واکنشهای تند و زننده، این معلم بزرگ را بیازماید. در سه روز اول، هر گاه بودا سخن میگفت آن مرد، او را ابله مینامید و به گونهای گستاخانه این انسان بزرگ را مورد تمسخر قرار میداد.
ادامه مطلب...داستان کوتاه تفاوت بهشت و جهنم
مردی تفاوت بهشت و جهنم را از فرشتهای پرسید. فرشته به او گفت: بیا تا جهنم را به تو نشان دهم.
ادامه مطلب...داستان کوتاه محبت خیلی از آدما اینچنین است
ﻋﺼﺮ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺯﯾﺒﺎ، ﯾﮏ ﻭﻛﻴﻞ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﮐﻪ ﺳﻮﺍﺭ ماشین ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺧﻮﺩ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺷﯿﺸﻪ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ، ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻋﻠﻒ ﻫﺴﺘﻨﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﺘﺎﺛﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺍﺵ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﺗﺎ ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﻮﺩ. ﺍﻭ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ " ﭼﺮﺍ ﻋﻠﻒ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﯾﺪ؟"
ادامه مطلب...داستان کودکانه دشمنی سگ و گربه
وقتی می خواهند اختلاف و جنگ بین دو نفر را به چیزی تشبیه کنند از اصطلاح مثل سگ و گربه به جان هم افتادن استفاده می کنند.اما داستان دشمنی سگ و گربه واقعا" چیست.
ادامه مطلب...داستان آنچنان به تکرارهاى زندگى عادت میکنیم
«گاه آنچنان به تکرارهاى زندگى عادت میکنیم، که فراموش میکنیم جور دیگر هم میتوان بود»
ادامه مطلب...داستان کوتاه هنر پاسخ دادن
چرچیل وزیر چاق بریتانیا به برناردشو که وزیر لاغری بود گفت هرکس تو را ببیند فکر میکند بریتانیا را فقر غذایی فرا گرفته است . برناردشو جواب داد : و هرکس تو را ببیند علت این فقر را میفهمد .
ادامه مطلب...اجازه ندهید هیچ فردی رویایتان را از شما بگیرد
این داستان درباره شخصی به نام مونتی روبرتز است وقتی که یک بچه بود، پدرش به عنوان یک مربی اسب برای تربیت اسب ها از یک اصطبل به اصطبل دیگر و از یک مزرعه به مزرعه دیگر در گردش بود. به همین خاطر مدرسهاش در طول سال چند بار عوض میشد.
ادامه مطلب...داستان کوتاه تجربه اول
شب اول که رسیدیم هتل، خسته و گرمازده؛ یک دوش سرسری گرفتیم و سریع رفتیم توی محوطهی بیرون، چون مسوول پذیرش گفته بود یک جشن خاصی برپاست امشب که بهتر است از دستش ندهیم.
ادامه مطلب...