ساعت شش صبح، حنا با صدای زنگ ساعت از خواب پرید. تمام شب را از دلشوره روزی که پیش رو داشت، خوب نخوابیده بود. می دانست آن روز از آن روزهایی است که آدم احساس می کند هرگز تمام نخواهد شد. زنگ ساعت را قطع کرد و با یک چشم باز و یک چشم بسته، دوش آب سرد را روی سرش باز کرد و تازه آن وقت بود که درست و حسابی بیدار شد.
لباس پوشید، لقمه ای نان بدون پنیر به دهان گذاشت و درحالیکه کیف دستی اش را برمی داشت و شالش را دور سرش می پیچید، رو به در اتاق پسرش کرد و شتاب زده گفت: «هدایت! دارم میرم، کاری نداری؟» و صدایی خواب آلود و خش دار از پشت در بسته جواب داد: «به سلامت…) وقطع شد.
وقتی سوئیچ را چرخاند و اتومبیل روشن نشد، زیرلب بد و بیراهی گفت و پیاده شد تا از رفتگر محل کمک بگیرد و اتومبیل را راه بیندازد. بالاخره ماشین روشن شد؛ روی پدال گاز فشار آورد، ماشین را از جا کند و روزش را شروع کرد. حنا، مادر مجرد چهل ساله ای بود که ده سال پیش همسرش برای مأموریتی به آلمان رفته و دیگر برنگشته بود.
همسرحنا متأسفانه در کمال بی مسئولیتی، از زیر باروظایفش به عنوان یک همسر ویک پدرشانه خالی کرده، به پرداخت مهریه ناچیزحنا اکتفا کرد و غیابا طلاقش داد تا در آلمان به پیشنهاد کار درخشانی که به وی شده بود، پاسخ مثبت بدهد، با یکی از همکاران آلمانی اش ازدواج کرده و زندگی تازه ای را شروع کند.
حنا اما، شرایطی را که ناخواسته به وی و تنها فرزندش، هدایت، تحمیل شده بود، مردانه پذیرفت و همه مسئولیت ها را یک تنه به عهده گرفت تا در این میان هدایت تاحدممکن کمتر آسیب ببیند. این بود که تنها مسئولیت و وظیفه وی را درس خواندن و ادامه تحصیل معین کرد و باقی وظایف را خودش به تنهایی برعهده گرفت؛ از تأمین معیشت خانواده گرفته تا بیرون گذاشتن کیسه زباله در ساعت ۹ شب.
حنا یکی از کارمندان ارشد یک بانک دولتی بود و از آنجا که همسرسابقش هنوز سهم خودش را از خانه مسکونی شان مطالبه نکرده بود، خوشبختانه مشکل مالی نداشت و حتی پیشنهاد کمک مالی خانواده همسرش را هم رد کرد. اما آنهایی که تجربه دارند، می دانند که همه مسئولیت ها در کسب درآمد خلاصه نمیشود.
او طبق قوانین اداری ، روزی هشت ساعت در محل خدمتش حاضر می شد و کار میکرد؛ گاهی هم جلسات اضافه و برخی مشکلات کاری، این زمان را به ده ساعت می رساند. بعد از کار باید خرید میکرد، غذا می پخت و به کارهای خانه می رسید و سرویس و نگهداری اتومبیلی را به عهده می گرفت که از دو سال پیش به این طرف بیشتر زیر پای پسرش بود.
او باید به کارهای مالی و اداری خانواده هم رسیدگی می کرد، بهداشت و درمان، مهمانی و سفر، به جا آوردن صله رحم و سرزدن به والدین سالخورده ای که چشمشان به در بود تا او از راه برسد و دیداری و حال و احوالی و خریدی و … گاهی از فرط خستگی، انرژی نداشت از جا بلند شود و یک لیوان آب برای خودش بیاورد یا حتی دراز بکشد و بخوابد.
جسم او تقریبا همیشه خسته، اما روح و روانش، شاداب و پرانرژی بود. روحش به واسطه اعتقادات محکمی که داشت و روانش هم به لطف دوستان اندک، اما همدل و یکرنگی که او را تحت هیچ شرایطی تنها نمی گذاشتند، سالم و شاداب مانده بود. آنها در هر فرصتی و به هر بهانه ای دور هم جمع می شدند،گپی و گفتی و شیرینی و چای و قهوه ای و گاه شام و ناهاری که با هم صرف کرده و دل هم را شاد می کردند.
برگردیم به آن روزی که قرار بود یکی از آن روزهای کذایی باشد! آن روز حناجدا از کار اداری هر روزه اش، باید صبح اول وقت اتومبیل را به تعمیرگاه می برد، بعد از ساعت کاری خرید می کرد و هر چه زودتر به خانه برمی گشت؛ نظافت و آشپزی میکرد و چون چند نفر از دوستان هدایت مهمانشان بودند و شام می ماندند، آماده پذیرایی می شد.
بالاخره در ساعت هشت صبح موفق شد اتومبیل را تحویل تعمیرگاه بدهد و از آنها قول بگیرد که برای ساعت پنج عصر آماده اش کنند. توی تاکسی پرید و با کمی تأخیر خود را به بانک محل کارش رساند. هنوز پشت میزش مستقرنشده بود که متوجه سروصداهای غیرعادی در قسمت اداری بانک شد. خواست به روی خودش نیاورد و آن را به حساب اتفاقات شخصی کارمندان بگذارد. اما این فرصت را نیافت، زیرا همکار زیردستش شتاب زده وارد اتاقش شد و به او اطلاع داد که صبح آن روز مسئول صندوق اصلی متوجه یک کسری قابل ملاحظه شده و … حدود ساعت هفت بعدازظهر بود که بررسی حساب ها به پایان رسید و پولی که اشتباها به حساب دیگری رفته بود، به صندوق بانک بازگشت.
همه کارمندان و خصوصا کارمندان مسئول و مربوط به ماجرا، از جمله حنا، خسته، با اعصاب های تحریک شده، شکم گرسنه و سردردناک، میزهای کارشان را ترک کردند و از در بانک خارج شدند. دوباره به ساعتش نگاه کرد تا مطمئن شود. درست بود؟ ساعت هفت بعدازظهر بود و او نه اتومبیل را تحویل گرفته بود، نه خرید کرده بود . ونه انرژی و توانی برای پذیرایی از عده ای جوان گرسنه و تازه نفس داشت.
دقایقی روی نیمکت پیاده رو نشست و کوشید افکارش را متمرکز کند و تصمیم بگیرد که چه باید بکند. نگاهی به موبایلش انداخت و متوجه پیامک های مکرر هدایت شد: «مامان کجایی؟»، «چرا نمی آیی؟»، «بچه ها دارن می آن»، «مامان ؟» و … همه انرژی و توانش را جمع کرد و از جا بلند شد. جلوی اولین تاکسی دست بلند کرد دربست!» و خود را به تعمیرگاه رساند.
ساعت هفت و نیم را نشان می داد و خوشبختانه تعمیرگاه هنوز باز بود، اتومبیل را تحویل گرفت و عازم مرکز خرید شد. ساعت هشت شب بود که به محل موردنظرش رسید. دستش آن قدر قدرت نداشت که ترمزدستی را بالا بکشد. در اتومبیل را باز کرد که پیاده شود؛ اما نمی توانست. بیشتر از هر وقت دیگری که به یاد داشت، خسته بود و استرس ناشی از مشکل به وجود آمده در محل کارش، آخرین مولکول انرژی اش را هم تحلیل برده بود.
دقایقی تأمل کرد و بی حس و بی حرکت به روبه رو خیره شد و بعد بغضش گرفت. تعجب می کنید؟ آیا تا به حال برایتان پیش نیامده از فرط خستگی گریه تان بگیرد؟ برای من که پیش آمده! | بغضش را فرو داد، سینه اش را صاف و همه توانش را جمع کرد تا دست به عمل بزند. در اتومبیل را مجددا بست. موبایل را از کیفش بیرون آورد، شماره پسرش را پیدا کرد و این پیام را برای او ارسال کرد
عزیز دلم. امروز همه چیز به هم ریخت و هیچ کدوم از برنامه هام به موقع انجام نشد. من نمیتونم بیام و از مهمونهای تو پذیرایی کنم. در حسابت به قدر کافی پول هست. از دوستات در رستوران پذیرایی کن و جای من رو هم خالی کنین. خوش بگذره. شاید کمی دیر بیام، نگران نشو، مادر» و بعد، شماره یکی از دوستان جانی اش را که او هم مجرد بود، گرفت و بی مقدمه از او پرسید: «شام خوردی؟ مهمون نمی خوای؟» گاهی که به بن بست می رسیم، شاید بد نباشد یک دیوار را خراب کنیم، زندگی بدون ماهم جریان خواهد داشت و دنیا بدون حضور ما هم به چرخش خود ادامه خواهد داد؛ گاهی لازم است که زیاد به خودمان سخت نگیریم.
منبع : مجله موفقیت