دو گدا بودند یک بسیار چاپلوس و دیگری آرام و ساکت.
گدای چاپلوس وقتی شاه محمود و یا وزیرنش را می دید بسیار چاپلوسی می کرد و از سلطان محمود تعریف می کرد و هدیه میگرفت ولی آن یکی ساکت بود.
گدای چاپلوس روزی به گدای ساکت گفت چرا تو هم وقتی شاه رو می بینی چیزی نمیگویی تا به تو هم پولی داده بشود.
گدای ساکت گفت:” کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟”
برای سلطان محمود این سوال پیش آمده بود، که چرا یک گدا ساکت است و چیزی نمی گوید.
وقتی از اطرافیان خود پرسید، به او گفتند که این گدا گفته است” کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟”
سلطان محمود ناراحت شد و گفت حالا که اینطوری فکر می کند فردا مرغی بریان شده که در شکمش الماسی باشد را به گدایی که چاپلوسی می کند بدهید تا بفهمد سلطان محمود خر کیه؟
صبح روز بعد همینکار را انجام دادند غافل از اینکه وزیر بوقلمونی برای گدا برده و گدای متملق سیر است.
پس وقتی که مرغ بریان شده را به او دادند او که سیر بود. مرغ را به گدای ساکت داد و گفت: امروز چند سکه درآمد داشتی و او گفت سه سکه.
گدای متملق گفت: این مرغ رو به سه سکه به تو می فروشم و آن گدا قبول نکرد و آخر سر پس از چانه زنی مرغ بریان را بدون دادن حتی یک سکه صاحب شد.
لقمه اول را که خورد چشمش به آن سنگ قیمتی افتاد و به رفیق خود گفت: فکر می کنم از فردا دیگه همدیگر را نبینیم.
فردای آن روز سلطان محمود دید که باز گدای متملق آنجاست و گدایی می کند از او پرسید چرا هنوز گدایی می کنی؟
گفت: خوب باید خرج زن و بچه ام را درآورم.
سلطان محمود با تعجب پرسید: مگر ما دیروز برای شما تحفه ای نفرستادیم؟
گدای متملق گفت: بله دست شما درد نکند وزیر شما قبل از اینکه شما مرغ را بفرستید بوقلمونی آوردند و من خوردم چون من سیر بودم مرغ را به رفیقم دادم و دیگر خبری هم از رفیقم ندارم.
سلطان محمود عصبانی شد و گفت: دست و پایش را ببندید و به قصر بیاوریدش!
در قصر به گدا گفت بگو” کارو باید خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟”
گدا این را نمی گفت و سلطان محمود میگفت بزنیدش تا بگوید!
سلطان خطاب به گدای چاپلوس میگفت: من می گویم تو هم بگو…
«کار خوبه خدا درستش کنه سلطان محمود خر کیه؟»