در روزگاران قدیم تاجر پیری بود که بعد از سالها کسب و کار و تجارت، از بدشانی روزگار ورشکست شده بود. هر چه میخرید، ارزان میشد، هر چه میفروخت، یکباره گران میشد. پیرمرد بیچاره کم کم تمام ثروتش را به خاطر شرایط بازار، از دست داد.
برای این که درِ مغازهاش باز باشد و به این امید که بخت به او رو کند، سراغ بازاریهای دیگر رفت و از هر کدام مقداری جنس نسیه خرید. به همه بدهکار شد، اما دکانش رونقی پیدا کرد.
دوباره مشتریها به سراغش آمدند و از او جنس خریدند، ولی وقتی پیرمرد به حساب و کتابش رسیدگی کرد، فهمید که مثل گذشته بخت با او یار نبوده و ضرر کرده است. به همین خاطر به تعداد زیادی از بازاریهای قدیمی بدهکار شد.
طلبکاران، چند باری برای گرفتن پولشان پیش او رفتند، اما او هر بار از وضع بد مالیش نالید و چیزی به آنها نداد. به همین خاطر آنها پیش قاضی شهر رفتند و از او شکایت کردند. خبر به گوش پیرمرد ورشکسته رسید. فهمید که به زودی قاضی او را احضار میکند و اگر پول طلبکارها را نپردازد، به زندانش میاندازد.
پیرمرد به هر دری زد تا خود را از آن گرفتاری نجات دهد.
بالاخره گذر او به در خانهی یکی از طلبکارهایش افتاد که کمتر از بقیه به دنبال گرفتن طلبش میآمد.
پیرمرد بیچاره از سیر تا پیاز خرید و فروش و ضرر و زیان و گرفتاریهایش را برای او تعریف کرد و گفت: «حالا درمانده شدهام و نمیدانم چه کنم.» طلبکار فکری کرد و گفت: «راهی به تو یاد میدهم که دل قاضی برای تو بسوزد و تو را به زندان نیندازد و بقیهی طلبکارها هم دست از سرت بردارند. اما یاد دادن این راه، شرطی دارد.»
پیرمرد ورشکسته با خوشحالی فوری گفت: «راه حل مشکلاتم را بگو، هر شرطی داشته باشی قبول میکنم»
طلبکار گفت: «تو به فکر نجات خودت هستی، اما من هم به این فکرم که پولی را که از تو طلب دارم بگیرم. با دیگران هم کاری ندارم. شرط من این است که بعد از نجات از دست طلبکارهای دیگر، مبلغی را که از تو میخواهم بدون کم و کسر، یکجا به من بپردازی»
پیرمرد ورشکسته قبول کرد. طلبکار گفت: «وقتی رفتی پیش قاضی، هر چه به تو گفتند، تو فقط بگو: بله. اگر طلبکارهایت به تو ناسزا هم گفتند، تو فقط به آنها بگو بله. قاضی هم هر سؤالی از تو کرد، جوابی جز بله به او نده.»
بازرگان ورشکسته، قبول کرد. طلبکار یک بار دیگر شرطش را یادآوری کرد و گفت: «اگر در این محاکمه محکومت نکردند و دست از سرت برداشتند، یادت باشد که باید تمام مبلغی را که از تو طلبکارم، یکجا به من پس بدهی.»
چند روز بعد، قاضی دستور داد که پیرمرد ورشکسته را به حضورش بیاورند. طلبکارها هم آمده بودند. قاضی به پیرمرد گفت: « قبول داری که به این آدم ها بدهکاری؟»
پیرمرد گفت: «بله»
قاضی گفت: «پس چرا بدهکاریت را نمیدهی؟»
پیرمرد گفت: «بله»
قاضی گفت: «آن همه پول و اجناسی را که از این همکارانت گرفتهای چه کردهای؟»
پیرمرد گفت: «بله»
قاضی عصبانی شد و گفت: «بله و زهر مار! چرا جواب سؤالهایم را نمیدهی؟»
پیرمرد باز هم گفت: «بله»
یکی از طلبکارها با صدای بلند گفت: پول ما را میدهی یا نه؟
پیرمرد گفت: بله !
طلبکاری دیگر گفت: قصد داری همهی پولها را بالا بکشی؟
پیرمرد گفت: بله
طلبکاری دیگر در انتهای جمع گفت: بله و بلا! این چه طرز حرف زدنی است؟
پیرمرد گفت: بله.
قاضی که شاهد ماجرا بود. طلبکارها را ساکت کرد و گفت: «این بیچاره دیوانه شده است. فشار گرفتاری و فرار همیشگی از دست طلبکارها دیوانهاش کرده است. آدم دیوانه را هم که نمیشود محاکمه کرد یا به زندان انداخت. دست از سر این بیچاره بردارید و بروید سر کسب و کار خودتان».
طلبکارها، دست از پا درازتر از پیش قاضی برگشتند. بازرگان ورشکسته هم «بله، بله» گویان از دادگاه خارج شد. خیلی خوشحال بود. از این بهتر نمیشد. چند روز بعد از این ماجرا، طلبکاری که راه چارهی مشکل را به بازرگان یاد داده بود، رفت در خانهی بازرگان و سلام و علیکی کرد و پرسید: «حالت خوب است؟»
پیرمرد گفت: بله
طلبکار گفت: دیدی که نقشهی من گرفت و تو نجات پیدا کردی؟
پیرمرد گفت: بله
طلبکار گفت: خوب، حالا وقت آن شده که به قولی که دادهای وفا کنی و تمام پولی را که به من بدهکاری، بپردازی
پیرمرد گفت: بله!
طلبکار گفت: کی پول مرا میدهی؟
پیرمرد گفت: بله!
طلبکار گفت: اصلا” قرارمان این بود که خودت پول مرا بیاوری
پیرمرد گفت: بله!
طلبکار گفت: چرا ایستادهای؟ برو پولهای مرا بیاور و بدهکاریت را بده.
پیرمرد گفت: بله!
طلبکار گفت: دیوانه شدهای؟ بله بله که برای من پول نمیشود!
پیرمرد گفت: بله!
هر چه که طلبکار میگفت، جوابی جز بله نمیشنید. طلبکار فهمید که بازرگان قصد ندارد بدهکاریش را بدهد و نمیخواهد به قولی که داده بود، عمل کند. با ناامیدی رو کرد به بازرگان و گفت: «بله، بله، با همه بله، با ما هم بله؟!»
و پیرمرد باز هم گفت: «بله!».
ضرب المثل با همه بله با ما هم بله
از آن زمان، هنگامی که کسی به او محبت زیادی شده باشد، اما او احترام محبت کننده را نگاه ندارد و حق ناشناسی کند، میگویند: «با همه بله، با ما هم بله؟!»