زنی به قصد آن که شوهرش را احمق کند به توصیه پیرزنی رمال، کله خری پیدا کرد. وی در حیاط خانه مشغول بیرون آوردن مغز خر بود تا آن را به خورد شوهرش بدهد.
در همین موقع شوهرش از در خانه وارد شد و از زنش در مورد کله خر پرسید. زنش گفت : « چیزی نیست؛ کلاغی از بالای حیاط می گذشت و این کله خر در منقار کلاغ بود. نتوانست وزن آنرا تحمل کند، کله خر را رها کرد و در این لگن افتاد. »
شوهرش سری تکان داد و به داخل اتاق رفت.
زن فورا نزد پیرزن رمال رفت و گفت این کله خر را پنهان کن تا بعد به آن بپردازم.
پیرزن گفت : « دیگر به کله خر نیازی نیست چرا که کسی که چنین سخنان بیهودهای را باور کند به خوردن مغز خر نیازی ندارد. »