روزی رمالی نزد مرد تاجری رفت و گفت : “اگر پول خوبی به من بدهی جای یکی از گنج ها را به تو می گویم.”تاجر با آن که مشکل مالی نداشت اما قبول کرد و فردای آنروز نزد دوستش رفت ماجرا را برایش گفت.
دوستش که فرد فهمیده ای بود گفت:”تو چقدر ساده ای.رمال اگر از جای گنج ها خبر داشت که خودش می رفت گنج ها را پیدا می کرد.”اما تاجر که خودش را گم کرده بود در جوابش گفت :”وقتی که من صاحب گنج شدم آن وقت می فهمی که اشتباه کردی.”
دوستش که نمی خواست تاجر گول رمال ها را بخورد نقشه ای کشید و سراغ تاجر رفت و به او گفت:”بهتر است که فردا او را به خانه من دعوت کنی تا من هم ثروتی به دست بیاورم.”تاجر خوشحال شد و ماجرا را به رمال گفت.رمال قبول کرد و دوست تاجر هم غذای مفصلی ترتیب داد.وقتی همه سر میز غذا نشستند میزبان سه بشقاب غذا آورد . او روی دو تا از بشقاب ها یک قطعه گوشت بزرگ مرغ گذاشته بود اما در بشقاب سومی مرغ را ته بشقاب گذاشته بود و روی آن پلو ریخته بود.بشقاب سوم را جلوی رمال گذاشت.
رمال وقتی دید که مرغ ندارد به دوست تاجر گفت :”این چه وضع مهمانداری است؟برای خودتان پلو با مرغ آوردید ولی برای من پلو خالی.”
دوست تاجر با قاشق پلو ها را کنار زد و با خنده و تمسخر گفت:”تو که مرغ زیر پلو را نمی بینی چطور ادعا می کنی که از گنج های زیر زمین اطلاع داری؟”
رمال فهمید که از او زرنگ تر هم هست .به همین دلیل سریع آن جا را ترک کرد.تاجر هم فهمید که دوست خوبی دارد و نباید به رمال ها و فال گیرها اعتماد کند.
از آن به بعد به کسانی که ادعا می کنند از گذشته و آینده خبر دارند و یا به دروغ ادعا می کنند که در کاری مهارت دارند گفته می شود : رمال اگر غیب می دانست گنج پیدا می کرد.”