سعدی می گوید: دوست را چندان قوت مده که اگر روزی دشمن شود ، بر تو دست یابد.
کشتی گیر پیر ، در میان شاگردان فراوانی که داشت ، به جوان نیرومند و برومندی علاقه خاصی پیدا کرده بود و فن های خود را بیش از همه به او یاد می داد . زیرا آینده درخشانی را برای او پیش بینی می کرد . می دانست که آن جوان در آینده ای نزدیک ، سرآمد همه کشتی گیران خواهد شد . آن جوان نیرومند و پهلوان ، روز به روز در فن کشتی پیشرفت می کرد و در مسابقه هایی که ترتیب داده می شد ، پشت حریفان را بر خاک می مالید .
استاد پیر تصمیم گرفت که همه فن هایی را که می دانست به آن جوان بیاموزد . جوان وقتی این را فهمید ، بسیار خوشحال شد ، چون استاد به کمتر کسی ، همه فن ها را می آموخت . پهلوان جوان وقتی حس کرد که همه فن های کشتی را از استاد پیرش یاد گرفته است ، شیطان وسوسه اش کرد و کبر و غرور شیطانی ، سرتاسر وجودش را فرا گرفت . او خودش را قوی ترین ، ماهرترین و استاد ترین کشتی گیر روی زمین می دانست . تا آن روز ، هیچ پهلوانی نتوانسته بود او را شکست دهد و همین پیروزیها باعث شد که کبر و غرور بر او غلبه یابد .
روز مسابقه فرا رسید . مردم در میدان وسیعی گرد آمدند . ملک نیز به آنجا رفت و در جایگاه مخصوص نشست . زورآوران و کشتی گیران نیز همه در میدان جمع شده بودند تا مسابقه قوی ترین کشتی گیر زمانه را با استادش ببینند . پهلوان جوان با هیکلی تنومند و آماده پیکار ، وارد میدان شد . هنگامی که چشم استاد به بازوهای ستبر و قوی جوان افتاد ، دانست که جوان واقعا ً از نظر قدرت از او برتر است و اگر بخواهد فقط به زور بازو متکی باشد ، از شاگرد خود شکست خواهد خورد . پس باید از عقل خود کمک بگیرد و پشت جوان را به خاک بنشاند .
مسابقه شروع شد . مردم با اشتیاق فراوان منتظر بودند که ببینند چه کسی برنده مسابقه آن روز خواهد شد . جوانان بر پیروزی پهلوان جوان شرط بندی کردند و تقریبا ً همه گمان می کردند که شکست استاد پیر حتمی است ، اما قلبا ً آرزو می کردند که استاد ، پیروز شود و احترام استادی اش در دلهای مردم از بین نرود . استاد با جوان درآمیخت و پهلوان جوان نتوانست آن حمله را دفع کند ، پس با هم گلاویز شدند و استاد با دو دستش پهلوان جوان را از زمین کند و بالای سر برد و به زمین فرو کوبید . غریو شادی از تماشاگران برخاست . مردم با دیدن پیروزی استاد پیر ، شادمانه کف زدند و او را تشویق کردند . ملک برخاست و با استاد پیر دست داد و دستور داد تا خلعتی شایسته به او بدهند و پهلوان جوان را ملامت کرد که به استاد خویش جفا کرده است .
پهلوان جوان به ملک گفت : ” ای ملک ! این کشتی گیر پیر ، با زور و قدرت بر من چیره نشد . بلکه او با استفاده از نکته ای که از فن کشتی نمی دانستم و او از آموختن آن به من دریغ کرده بود ، توانست بر من چیره شود . ” استاد پیر از پیش می دانست چنین روزی خواهد آمد و جوان ناسپاس ادعای برابری با او را خواهد کرد و او را به مبارزه خواهد طلبید . او از سیصد و شصت فن کشتی که می دانست ، فقط سیصد و پنجاه و نه فن را به او آموخته بود و فن آخر را برای خود و برای چنین روزی نگه داشته بود . استاد پیر در کنار ملک ایستاد و به جوان نیرومند گفت : ” حالا فهمیدی که چرا فن آخر را به تو نیاموختم ؟ نشینده ای که بزرگان گفته اند : دوست را چندان قوت مده که اگر روزی دشمن شود ، بر تو دست یابد . ”
آورده اند که در زمانهای قدیم ، کشتی گیر پیری زندگی می کرد که در فن کشتی گیری نام آور و بی نظیر بود . هیج کشتی گیری را یارای مقاومت دربرابر او نبود . پشت پهلوانهای نامدار زیادی را بر خاک نشانده بود و به مرتبه استادی در فن کشتی رسیده بود . کشتی گیر پیر ، سیصد و شصت فن مهم کشتی را می دانست که بعضی از آنها را به شاگردانش یاد می داد . او در گوشه ای دنج و آرام ، به تربیت کشتی گیران جوان می پرداخت و دیگر با کسی کشتی نمی گرفت . همه کشتی گیران به او احترام می گذاشتند و او را به استادی قبول داشتند .
کشتی گیر پیر ، در میان شاگردان فراوانی که داشت ، به جوان نیرومند و برومندی علاقه خاصی پیدا کرده بود و فن های خود را بیش از همه به او یاد می داد . زیرا آینده درخشانی را برای او پیش بینی می کرد . می دانست که آن جوان در آینده ای نزدیک ، سرآمد همه کشتی گیران خواهد شد . آن جوان نیرومند و پهلوان ، روز به روز در فن کشتی پیشرفت می کرد و در مسابقه هایی که ترتیب داده می شد ، پشت حریفان را بر خاک می مالید .
استاد پیر تصمیم گرفت که همه فن هایی را که می دانست به آن جوان بیاموزد . جوان وقتی این را فهمید ، بسیار خوشحال شد ، چون استاد به کمتر کسی ، همه فن ها را می آموخت . پهلوان جوان وقتی حس کرد که همه فن های کشتی را از استاد پیرش یاد گرفته است ، شیطان وسوسه اش کرد و کبر و غرور شیطانی ، سرتاسر وجودش را فرا گرفت . او خودش را قوی ترین ، ماهرترین و استاد ترین کشتی گیر روی زمین می دانست . تا آن روز ، هیچ پهلوانی نتوانسته بود او را شکست دهد و همین پیروزیها باعث شد که کبر و غرور بر او غلبه یابد .
پهلوان جوان که به زور و توانایی خود مغرور شده بود ، احترام استاد را فراموش کرد و هرجا که نشست گفت : ” من از استادم بیشتر فن کشتی می دانم و اگر احترامی به او می گذارم ، فقط و فقط به خاطر درجه استادی اوست وگرنه در کشتی ، او به پای من نمی رسد . ” پهلوان جوان یک روز این حرف را پیش ملک ( پادشاه) گفت ، ملک از کبر و غرور او بسیار ناراحت شد و دستور داد ترتیبی دهند تا آن جوان با استادش کشتی بگیرد . ملک که مردی با هوش و زیرک بود ، می دانست که در این مسابقه ، جوان از استاد پیرش شکست خواهد خورد و به این وسیله تنبیه خواهد شد .
روز مسابقه فرا رسید . مردم در میدان وسیعی گرد آمدند . ملک نیز به آنجا رفت و در جایگاه مخصوص نشست . زورآوران و کشتی گیران نیز همه در میدان جمع شده بودند تا مسابقه قوی ترین کشتی گیر زمانه را با استادش ببینند . پهلوان جوان با هیکلی تنومند و آماده پیکار ، وارد میدان شد . هنگامی که چشم استاد به بازوهای ستبر و قوی جوان افتاد ، دانست که جوان واقعا ً از نظر قدرت از او برتر است و اگر بخواهد فقط به زور بازو متکی باشد ، از شاگرد خود شکست خواهد خورد . پس باید از عقل خود کمک بگیرد و پشت جوان را به خاک بنشاند .
مسابقه شروع شد . مردم با اشتیاق فراوان منتظر بودند که ببینند چه کسی برنده مسابقه آن روز خواهد شد . جوانان بر پیروزی پهلوان جوان شرط بندی کردند و تقریبا ً همه گمان می کردند که شکست استاد پیر حتمی است ، اما قلبا ً آرزو می کردند که استاد ، پیروز شود و احترام استادی اش در دلهای مردم از بین نرود . استاد با جوان درآمیخت و پهلوان جوان نتوانست آن حمله را دفع کند ، پس با هم گلاویز شدند و استاد با دو دستش پهلوان جوان را از زمین کند و بالای سر برد و به زمین فرو کوبید . غریو شادی از تماشاگران برخاست . مردم با دیدن پیروزی استاد پیر ، شادمانه کف زدند و او را تشویق کردند . ملک برخاست و با استاد پیر دست داد و دستور داد تا خلعتی شایسته به او بدهند و پهلوان جوان را ملامت کرد که به استاد خویش جفا کرده است .
پهلوان جوان به ملک گفت : ” ای ملک ! این کشتی گیر پیر ، با زور و قدرت بر من چیره نشد . بلکه او با استفاده از نکته ای که از فن کشتی نمی دانستم و او از آموختن آن به من دریغ کرده بود ، توانست بر من چیره شود . ” استاد پیر از پیش می دانست چنین روزی خواهد آمد و جوان ناسپاس ادعای برابری با او را خواهد کرد و او را به مبارزه خواهد طلبید . او از سیصد و شصت فن کشتی که می دانست ، فقط سیصد و پنجاه و نه فن را به او آموخته بود و فن آخر را برای خود و برای چنین روزی نگه داشته بود . استاد پیر در کنار ملک ایستاد و به جوان نیرومند گفت : ” حالا فهمیدی که چرا فن آخر را به تو نیاموختم ؟ نشینده ای که بزرگان گفته اند : دوست را چندان قوت مده که اگر روزی دشمن شود ، بر تو دست یابد . ”