روزي بود، روزگاري بود. گوسفند سياهي هم بود. روزي گوسفند همانطوري سرش زير بود و داشت براي خودش ميچريد، يكدفعه سرش را بلند كرد و ديد، اي دل غافل از چوپان و گلّه خبري نيست و گرگ گرسنهاي دارد ميآيد طرفش. چشمهاي گرگ دو كاسهي خون بود.
گوسفند گفت: سلام عليكم.
گرگ دندانهايش را به هم ساييد و گفت: سلام و زهر مار! تو اينجا چكار ميكني؟ مگر نميداني اين كوهها ارث باباي من است؟ الانه تو را ميخورم.
گوسفند ديد بدجوري گير كرده و بايد كلكي جور بكند و در برود. اين بود كه گفت: راستش من باور نميكنم اين كوهها مال پدر تو باشند. آخر ميداني من خيلي ديرباورم. اگر راست ميگويي برويم سر اجاق (زيارتگاه)، تو دست به قبر بزن و قسم بخور تا من باور كنم. البته آن موقع ميتواني مرا بخوري.
گرگ پيش خودش گفت: عجب احمقي گير آوردهام. ميروم قسم ميخورم بعد تكه پارهاش ميكنم و ميخورم.
دوتايي آمدند تا رسيدند زير درختي كه سگ گلّه در آنجا خوابيده بود و خواب هفت تا پادشاه را ميديد. گوسفند به گرگ گفت: اجاق اينجاست. حالا ميتواني قسم بخوري.
گرگ تا دستش را به درخت زد كه قسم بخورد، سگ از خواب پريد و گلويش را گرفت.
برگرفته از:قصه های صمد بهرنگی