قالب وردپرس افزونه وردپرس
Home > سرگرمی > داستان کوتاه > داستان کوتاه عابد مغرور

داستان کوتاه عابد مغرور

روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می گذشت. در راہ به عبادتگاهی رسید که عابدی در آن جا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.

داستان کوتاه عابد مغرور
داستان کوتاه عابد مغرور

در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود از آن جا گذشت.وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند همان جا ایستاد و

گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمندہ ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند چه کنم  خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر!

مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه  کار محشور نکن.

در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو: ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی کنیم، چرا که اوبه  دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو به  دلیل غرور و خودبینی، اهل دوزخ.

به نقل از:امام محمد غزالی، کیمیای سعادت

دیدگاهتان را بنویسید