شب اول که رسیدیم هتل، خسته و گرمازده؛ یک دوش سرسری گرفتیم و سریع رفتیم توی محوطهی بیرون، چون مسوول پذیرش گفته بود یک جشن خاصی برپاست امشب که بهتر است از دستش ندهیم.
جشن، در حقیقت مراسم پذیرائی و شام قوم بربر بود. بربرها در جنوب تونس هنوز به سبک و سیاق سنتی شان زندگی میکنند و هتل ما یک برنامهی نمایشی ترتیب داده بود که افراد بومی به سبک خودشان غذاها را در کوزههای داغ شده در چالههای زغال، داخل خیمه آماده کنند و بعد کوزهها را بشکنند و بین جمعیت بچرخانند. حین چرخیدن زنهای کولی در آن لباسهای رنگین و خواندن آوای سنتیشان و دستافشانی مردان ورزیده پشت شترها و اسبها دور آتش..
همه چیز برایمان تازه بود؛ خسته و گرسنه بودیم و توضیحات قبل برنامه را نشنیده بودیم، طبعا چیزی از رسوم آنها نمیدانستیم که مثلا قرار است غذا در پنج وعدهی جدا، سرِ میز بیاید و هر وعده سنگینتر از وعدهی قبلیست.
همان اول که یک سوپ گرم برایمان آوردند با سبدی نان تازه، ما غذایمان را خوردیم!
دقایق بعد، وقتی مردان و زنان که بهنوبت میرقصیدند، وعدههای بعدی غذا که میآمد از خوراک پیچیده در نانهای جوشیده در روغن و سر آخر که غذاهای اصلی از داخل کوزه های داغ درآمد، ما فقط شگفتزده نگاه میکردیم و قاشق کوچکی مزه میکردیم..
بچه از خستگی بدخلق بود، وقتی صدا زدند که بیایید محتوی پخته شده در کوزهها را ببینید، اصلا حوصله نداشت و بین جمعیت باید کنترلش میکردیم. وقتی خانمهای کوزه بر سر با مهارت روی شنها خرامان میرفتند، بچه فقط خمیازه میکشید.. این شد که نیمهکاره بلند شدیم. مسوول برنامه آمد و گفت چقدر زود؟ هنوز دسرها و رقص اصلیِ اهالی مانده.. و ما عذر خواستیم..
آن شب گذشت.
دو روز مانده به پایان سفر، گروه بزرگی مسافر جدید آمدند. مسوول پذیرش به ما گفت راستی اگر دلتان خواست، امشب دوباره همان برنامهی بربر هاست..
من خوشحال شدم! به بچه گفتم: ایندفعه فرصت کافی داری که واقعا بنشینی و تماشا کنی و لذت ببری. درضمن حواسات باشد که خودت را با نان خالی سیر نکنی، آدم مگر چند بار فرصت دارد که غذای کوزهای بخورد؟
اینبار، سر موقع رفتیم و نسبت به بار قبل، جای بهتری انتخاب کردیم. دیگر میدانستیم هر مرحله چه اتفاقی قرار است بیفتد و هر موسیقی چه معنی دارد و الان چهچیزی در انتظارمان است.
تمام روز داشتم در دلم میگفتم کاش زندگی هم اینجوری بود: به دنیا میآمدی و یکبار همه چیز را میدیدی، یاد میگرفتی، دستت میآمد، بعد تازه سرِ فرصت شروع میکردی به آزمودن فرصتهایی که دیگر بلد شدهای.
دیگر میدانستی کجاها باید عجله کنی، کجاها وقت کم است، چه وقت نه بگویی، چه وقت نه نگویی، کجاها روی خواستهات پافشاری کنی یا کجا صبر بیشتر لازم است، یا کجاها باید فقط عجله کنی.. کاش اصلا زندگی مثل همینی که دیدیم نمایشی بود در دو مرحله. پردهی اول را نگاه میکردی؛ پردهی دوم را تجربه.
آخرهای مراسم بود. اندازهی هر وعده را نسبت به گنجایشمان میدانستیم. معنی هر قسمت از نمایش را میدانستیم. پیشبینی میکردیم که الان چه میشود و دقیقا کجای شب هستیم. تازه با حذف هر وعدهی نالازم، هنوز برای دسر هم جا داشتیم!
اما.. واقعا یک جایِ کار درست نبود.. طعم هیج چیز به خوشمزگی بار اول نبود! رقص و لباسها دیگر تکراری بود، حتی در قسمتهایی منتظر بودیم برنامه تمام شود..
بار دوم بلد شده بودیم، و هیچ هیجان خاصی از ندانستنِ آنچه در پیش روست، نداشتیم. آنقدر درست رفتار کردیم که هیچ فعل و تصویر و مزهای به دلپذیریِ کشفِ اول نبود.. صرفا تکرار یک تجربه بود که سعی کردیم اینبار بینقص باشد؛ همین اشراف، از فرصت شگفتزدگی کاسته بود. شب اول با همهی اشتباهات ما، حتی علیرغم ناتمام ماندنش؛ بسیار خوشتر گذشته بود. طعمها شگفتانگیز و رنگها درخشان و گیجکننده بودند. بار بعد، پیش بینی میکردیم و درست از آب درمیآمد.
به خودم گفتم آیا واقعا بهتر بود دو بار باشم تا بار بعدی اشتباهی نکنم و موقعیتی را از دست ندهم و خطایی از من سر نزند؟
مگر زندگی چه چیزی است جز سفر بین یک مبتدا و یک منتها؟
چیزی جز شادیِ کوتاه بینِ دو موج غم؟ شعف بین دو سوگ؟ فرصت کوتاه بین دو فقدان؟ و تمامیت چنین سفری، روی پاشنهی “یگانگی”اش میچرخد، با همهی کوتاهیاش.. با همهی جانکاهیاش..
من هر تجربهی بار اولی را که هنوز بلد نبودم، مثل اولین سفر خانوادگی که یادم مانده یا اولین مسافرت خارج از مرز یا اولین روز دانشگاه یا اولین باری که بستنی ایتالیایی خوردم یا اولین باری که اقیانوس را دیدم یا اولین باری که به مردی گفتم دوستت دارم؛ بهخاطر آن هیجانِ بار اولش، بسیار خوشتر از بارهای تجربهمند بعدی میدانم.