در گذشته دهقانی به همراه خانواده اش زندگی می کرد. روزی از روزها دهقان به شهر رفت و مقدار بسیار زیادی برنج و گندم و دیگر محصولات خریداری کرد و به خانه برد و در انبار گذاشت تا برای زمستان به اندازه ی کافی آذوقه داشته باشند.
زمستان که از راه رسید دهقان به انبار رفت تا کیسه ای برنج بیرون بیاورد اما وقتی که به انبار رفت ناگهان فریادی بلند کشید زیرا انبار پر شده بود از موش های ریز و درشت که به کیسه های گندم و برنج هجوم برده بودند. دهقان که چنین دید فکری به خاطرش رسید و از انبار خارج شد و به خانه دوستش رفت که گربه های بسیاری داشت و از وی یک گربه ی تیز دندان گرفت و به خانه آورد و در انبار رهایش کرد.
موش ها با دیدن گربه به داخل لانه هایشان فرار کردند.پس دهقان گربه را در همان انبار گذاشت تا موش ها را شکار کند. موش ها که از دیدن گربه بسیار ترسیده بودند سعی می کردند دور از چشم گربه به کیسه های آرد و برنج دست درازی کنند اما با این حال گربه بسیاری از آن ها را شکار می کرد.
این وضعیت ادامه داشت تا اینکه روزی از روزها موش ها دور هم گرد آمدند تا با همفکری هم چاره ای بیندیشند پس هر کدام از موش ها برای رفع مشکل پیشنهادی می داد و چیزی می گفت تا اینکه در این میان موش کوچکی به صدا در آمد و گفت:« بهتر است زنگوله ای آماده کنیم و به گردن گربه بیاویزیم تا هروقت خواست به سوی ما بیاید ما با شنیدن صدای زنگوله از آمدن او با خبر شویم و فرار کنیم».
موش ها که چنین شنیدند پیشنهاد او را پذیرفتند و آن را بسیار هوشمندانه دانستند که ناگهان موش پیری که از همه ی آن ها داناتر بود به صدا در آمد و گفت:« فرض کنیم که چنین زنگوله ای را فراهم کردیم، اکنون بگویید آن کس که زنگوله را به گردن گربه ببندد کیست؟»