داستان های کوتاه تاریخی و آموزنده همیشه الهام بخش افراد در همه زمان هابوده و هست .مردم بسیاری با خواندن این داستانها توانسته اند راه آسایش و آرامش را در زندگی خودشان پیدا کنند.
در این مطلب به چند مورد از این داستانها اشاره می کنیم.
داستان اول راه رفتن روی آب
روزی واعظی به مردمش می گفت:
ای مردم! هر کس دعا را از روی اخلاص بگوید،
می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه میرود.
جوان ساده و پاکدل،که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود.
چون این سخن از واعظ شنید،
بسیار خوشحال شد.
هنگام بازگشت به خانه،دعا گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت…
روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد.
آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند.
روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند.
واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد.
چون به رودخانه رسیدند، جوان “دعا” گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت،
اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت…
جوان گفت: “ای بزرگوار!
تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین میکنم، پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای، دعا را بگو و از روی آب گذر کن!”
واعظ، آهی کشید و گفت: حق همان است که تو می گویی،اما دلی که تو داری، من ندارم.
داستان دوم اندازه خساست
گویند سه نفر بخیل در بیابانی چیزی یافتند ودر تقسیم آن کارشان به منازعه کشید .در این اثنا ء ملکزاده ای با خدم و حشم برآنها بگذشت وعلت بحث را بپرسید .
گفتند : به واسطه ی بخل فطریی که داریم ،هیچ کدام راضی نمی شویم دیگری از این مال مفت بهره برد واین است که در تقسیمش فرومانده ایم .
ملکزاده گفت : هر یک درجه ی بخل خود را بیان کند تا من مال را به آن که بخیل تر است بدهم .
یکی از سه نفر گفت : بخل من به حدی است که یک دینار به عزیزترین فرزندان خود ندهم ومال خود را به آنها رواندارم.
دیگری گفت : من به اندازه ای بخیلم که اگر دیگری به دیگری چیزی ببخشد ،چشم ودلم می سوزد و خلقم تنگ می شود .
سومی گفت : بخل آن است که من دارم ؛ زیرا اگر کسی به خود من چیزی ببخشد ؛ جگرم آتش می گیرد واز غصه و حسد هلاک می شوم .
ملک زاده فرمان داد تا بخیل سوم را بکشند و دومی را تبعید نمایند واموال بخیل اول را ضبط کنند و آن مال را بین مستمندان تقسیم کرد .
داستان نامه ی بهمنیار
داستان سوم درویش قانع
درویشی تنها در صحرا نشسته بود.
پادشاهی بر او گذشت.
درویش التفاتی به وی نکرد.
سلطان برنجید.
وزیر نزدیک درویش آمد و گفت ای جوانمرد، سلطانِ روی زمین بر تو گذر کرد، چرا شرط ادب به جای نیاوردی؟
درویش گفت سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد.
گلستان سعدی
داستان چهارم آرامشم را پس بده
در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می کرد …
او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند، کم کم از آوازه خوانی های کفاش خسته و کلافه شد …
یک روز از کفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
کفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر کار کردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا کلافه کرده …
کفاش شکه شده بود، سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند …!
از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه ی زر …
تا اینکه پس از مدتی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت ،
کیسه ی زر را به تاجر داد و گفت :
بیا ! سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده.