قالب وردپرس افزونه وردپرس
Home > سرگرمی > داستان های تاریخی > داستان های مثنوی معنوی

داستان های مثنوی معنوی

مولانا در داستان های مثنوی معنوی می گوید روزی خدمت حضرت شمس الدین تبریزی قدس الله سرّه بودم و ایشان حکایت می کردند که قافله ای بزرگ در صحرایی بی آب و علف در حرکت بود، هیچ آبی برای آشامیدن نداشتند و هیچ آبادی هم در اطراف دیده نمی شد.

از دور چاه آبی دیدند که بر سر چاه نه دولابی بود و نه دلوی برای بیرون کشیدن آب، سطلی پیدا کردند و با ریسمان داخل چاه فرستادند، سطل را کشیدند اما

ریسمان پاره شد، سطل دیگری فرستادند و باز همان داستان، دیگر سطلی نداشتند که داخل چاه بفرستند، شخصی را به ریسمان بستند و به داخل چاه آب فرستادند

اما باز ریسمان پاره شد و او نیز بیرون نیامد

مرد عاقلی در قافله بود، او گفت:

من داخل چاه می شوم.

او را به ریسمان بستند و پایین فرستادند هنوز به ته چاه نرسیده بود که موجودی سیاه، بزرگ و بد شکلی ظاهر شد.

مرد عاقل بسیار وحشت کرد اما در دل گفت:

اگر در این لحظه آرام نباشم و عقلم را به کار نگیرم حتما اسیر او و کشته خواهم شد، پس توکل کرد و جان خود را به خدا سپرد.

موجود بد شکل گفت:

التماس و تقلا نکن تو اسیر من هستی و هیچ راه نجاتی نداری، الا که جواب سوال مرا به درستی بدهی.

مرد عاقل گفت: سوالت چیست؟

گفت: کجای این دنیا از همه جا بهتر است؟

مرد عاقل در دل گفت:

من اسیر این موجود هستم، اگر بگویم زیباترین مکان دنیا شهر بغداد است یا نام مکان دیگری را به زبان برانم مانند این است که:

این چاه تاریک و نمور و سرد را که محل زندگی این موجود وحشتناک است به تمسخر گرفته باشم و جانم را از دست خواهم داد.

پس گفت:

” بهترین جای دنیا جایی است که در آن آدمی، یک مونس و همدمی داشته باشد حال در زیر زمین باشد یا در سوراخ تنگ یک موش! “

آن موجود وحشتناک از این پاسخ بسیار خرسند شد و احسنت احسنت کنان گفت: تنها تو را آدمی زاده دیدم

تو را آزاد می کنم و به برکت این پاسخی که گفتی دیگر خونی نخواهم ریخت ، همه مردان عالم را به خاطر تو و این سخن محبت آمیزت می بخشم، آب را در چاه

رها کرد و همه اهل قافله را سیراب.

دیدگاهتان را بنویسید