در گذشته مردی کشاورز زندگی میکرد که هرگاه بذری می کاشت به ثمر نمی نشست و کشاورز از این رو بسیار غمگین بود. روزی از روزها کشاورز روباهی دید که یک دست ندارد و یکی از پاهایش شکسته است اما با این حال بسیار سرحال است و لاغر نبود.
یکی روبهی دید بی دست و پای
فرو ماند در لطف و صنع خدای
که چون زندگانی به سر میبرد؟
بدین دست و پای از کجا میخورد؟
پیش خود گفت: خدایا این روباه بدون دست و پا از کجا می خورد. ساعتی بعد صدای غرش شیری را شنید و دید که روباه به سوی محلی پشت درختان رفت پس کشاورز روباه را تعقیب کرد و با شگفتی دید که در آنجا لاشه ی حیوانی است که شیر آن را رها کرده و روباه ته مانده شیر را خورد.
در این بود درویش شوریده رنگ
که شیری در آمد شغالی به چنگ
شغال نگون بخت را شیر خورد
بماند آنچه روباه از آن سیر خورد
مرد که این را دید دانست که روباه هر روز از لاشه های شکار شده توسط شیر تغذیه می کند پس با خود گفت:« کار خدا را بیین که چگونه هوای حیوان خود را دارد، پس اینکه می گویند خداوند روزی رسان است درست است. وقتی می شود روزی خود را بی زحمت به دست آورد پس من چرا این همه تلاش کنم و در پایان هم چیزی به دست نمی آورم پس من هم باید مثل روباه رفتار کنم.
پس به مسجد رفت و در آنجا نشست تا خداوند درب رحمت را به رویش بگشاید و روزی اش را برایش بفرستد. روز نخست بدون هیچ اتفاقی گذشت اما مرد نا امید نشد. روزها پی هم می گذشتند و مرد کشاورز همچنان به امید روزی بی زحمت و تلاش از سوی خدا در گوشه ی مسجد نشسته بود.
این وضع همچنان ادامه داشت تا اینکه روزی پیری رهگذر و فرهیخته برای عبادت به مسجد آمد و به سوی مرد کشاورز رفت و احوال او را پرسید و مرد کشاورز هر آنچه بر وی گذشته بود برای پیرمرد بازگو کرد همچنین هدفش برای آمدن به مسجد را نیز برای پیرمرد بازگفت.
پیرمرد گفت: «درست است که خداوند روزی رسان است اما داستان تو همانند آن روباه نیست زیرا تو انسانی توانا هستی و خدا به تو خرد و تندرستی داده است تا کار کنی و خودت روزی ات را به دست آوری. پس همیشه تلاش کن که مانند شیر باشی تا علاوه بر خودت به دیگران نیز روزی رسانی و نه آنکه محتاج دیگران باشی و این را همیشه از من به خاطر داشته باش “برو شیر درنده باش”».
برو شیر درنده باش، ای دغل
مینداز خود را چو روباه شل
چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر
چه باشی چو روبه به وامانده سیر؟
بخور تا توانی به بازوی خویش
که سعیت بود در ترازوی خویش
بگیر ای جوان دست درویش پیر
نه خود را بیفکن که دستم بگیر
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلق خدای