آورده اند که در روزگاران قدیم ، مرد تنبلی زندگی می کرد که در کارهای زندگی خود سستی می کرد و همواره کار امروز را به فردا و کار فردا را به پس فردا می انداخت . تنبلی او تا بدان پایه بود که او حتی کارهای بسیار کوچک را که انجامشان نیاز به زحمت زیاد نداشت ، پشت گوش می انداخت و با خود می گفت : ” حالا ولش کن . وقت بسیار است و بعدا ً آن را انجام می دهم ! ” و کارهای کوچک می ماند تا با کارهای کوچک دیگر درهم می آمیخت و مشکلات بزرگ درست می کرد . از قضای روزگار ، در کنار خانه این مرد ، درختچه ای کوچک روئیده بود که شاخه هایش پر از خارهای تیز و برنده بود .
درختچه ای بی بار و بی بو و بی خاصیت که فقط خار خود را به دست و پای این و آن فرو می کرد . از آنجا که این درختچه ، سر راه مردم روئیده بود و هر روز گروه زیادی از کنار آن رفت و آمد می کردند ، باعث آزار و اذیت مردم بود . لباسهای مردم به خارهای تیز این درختچه گیر می کرد و پاره می شد . رهگذران هر روز به آن مرد تنبل تذکر می دادند که این درختچه بی مصرف را از کنار در خانه خود بردارد . مرد تنبل در پاسخ آنها می گفت : ” چشم . حتماً فردا آن را از ریشه در می آورم و دور می اندازم . ” اما فردا می رسید و باز درختچه سر جایش بود . مردم دائم به او تذکر می دادند و او هم همیشه قول می داد که فردا آن را از ریشه درآورد .
روزها و هفته ها و ماهها گذشت و درختچه قوی تر و پر شاخ و برگ تر شد و خارهای بیشتر و محکمتری به بار آورد . مرد تنبل قصه ما هم روز به روز تنبل تر می شد . درختچه آنقدر بزرگ شده بود که بریدن آن و یا از ریشه درآوردنش ، نیاز به توان و زحمت بسیار داشت که از مرد تنبل ساخته نبود . بالاخره کار به جایی رسید که مردم به او گفتند : ” اگر درخت خاردار را هرچه زودتر از سر راه برنداری ، از تو شکایت می کنیم “. عاقبت همین طور شد و مردم در نزد حاکم شهر از او شکایت کردند . حاکم دستور داد که مرد را بیاورند .
حاکم به او گفت : ” ای مرد تنبل که آوازه تنبلی ات در تمام شهر پیچیده است ، چرا آن درخت خاردار را از کنار خانه ات بر نمی داری ؟ چرا باعث اذیت و آزار مردم می شوی ؟ مگر نمی بینی که هر روز گروهی لباسهایشان پاره و دست و پایشان زخمی می شود . چرا به این همه اعتراض مردم توجه نکرده و تاکنون آن را از بین نبرده ای ؟ ” مرد تنبل گفت : ” من که به همه معترضان گفته ام که آن درخت را هرچه زودتر خواهم برید . ” حاکم گفت : ” اما مردم مدعی هستند که مدتهاست از تو درخواست کرده اند و تو همیشه امروز و فردا کرده ای .
این زمان آنقدر طولانی شده که یک بوته ضعیف و کوچک ، به یک درخت تناور و بزرگ تبدیل شده است . ” مرد تنبل گفت : ” چشم ! دیگر تکرار نمی شود . همین فردا آن را قطع خواهم کرد . “
حاکم خندید و گفت : ” ای مرد ، دست از تنبلی بردار . چرا فردا ؟ همین امروز این کار را انجام بده تا خیال مردم آسوده شود . به تو نصیحت می کنم که در تمام کارهای زندگی ات دست از امروز و فردا گفتن برداری . از من بشنو و هیچوقت انجام کارها را چه بزرگ و چه کوچک به فردا موکول نکن . پس هم اکنون برو و آن درخت خاردار را قطع کن .”
چند نفر که برای شکایت از مرد تنبل نزد حاکم آمده بودند ، به تنبلی ها و امروز و فردا گفتن های مرد تنبل می خندیدند و او را مسخره می کردند . یکی از آنها گفت : ” این فردی که من می شناسم ، اصلاح شدنی نیست . او به تنهایی نمی تواند این درخت را ببرد . باید دست به دست هم بدهیم و آن درخت را ببریم و ریشه اش را بسوزانیم تا خلق خدا آسوده خاطر شوند. “
مرد تنبل از این حرف بسیار ناراحت شد و گفت : ” حالا که درباره من این طور فکر می کنید ، من همین الان می روم و به تنهایی آن درخت را قطع می کنم “.
مرد تنبل این را گفت و به خانه رفت . تبری برداشت و به جان درخت خاردار افتاد . چند ضربه که به درخت زد ، متوجه شد که بریدن آن درخت ، کار بسیار دشواری است . تنه آن انگار از آهن بود و تبر به آن فرو نمی رفت . عرق از سر و روی مرد تنبل جاری شد و همچنان ضربه پشت ضربه بر تنه درخت فرود می آورد . بالاخره با تلاش فراوان توانست آن درخت را ببرد . حالا مانده بود ریشه آن که بسیار دشوارتر از بریدن آن بود
مرد تنبل مشغول کار بود که دید همسایه هایش بیل و کلنگ در دست به کمکش آمده اند . آنها آمدند و گفتند : ” تو درخت را بریدی و حسابی خسته شده ای . ریشه را ما در می آوریم . ” همسایه ها با کمک هم ، ریشه درخت را درآوردند و سوزاندند و مردم محل از آن پس با خاطری آسوده از آن مسیر می گذشتند .