روزگاری، مردی پرهیزگاری در شهری زندگی می کرد. شبی از شب ها مرد برای سر زدن به حیواناتشان به سوی طویله رفت و دید که گاوش مرده است.
فردای آن روز مرد به بازار رفت و گاو جدیدی خرید. در راه برگشت دزدی اورا دید و خواست گاو مرد را بدزدد پس مرد را تعقیب کرد.
اندکی بعد دزد مرد دیگری را در کنار خود دید و از او پرسید:« تو که هستی؟» و آن مرد پاسخ داد:«من دیوم و می خواهم این مرد زاهد را بکشم زیرا من از انسان های خوب بیزارم. اکنون تو بگو کیستی؟»
دزد که می خواست خودش را محکم نشان بدهد گفت:«من می خواهم گاو این مرد را بدزدم. آن دو که همدیگر را همکار می دانستند با هم به دنبال مرد پرهیزگار می رفتند
تا اینکه مرد به خانه اش رسید و گاو را در طویله گذاشت و خود به اتاقش رفت. بین این دو نفر سکوت عمیقی حکم فرما شد .
هرکدام از آنها با خود فکر میکردند که اگر آن یکی کارش را زودتر انجام بدهد، میتواند کار فرد دیگر را خراب کند.
اگر گاو زودتر دزدیده شود، ممکن است سروصدایی ایجاد کند و مرد از خواب بیدار شود و اگر مرد را زودتر بکشند ممکن است همه بیدار شوند دیگر نشود به طرف طویله رفت و گاو را دزدید.
با این فکر دیو رو کرد به دزد و گفت:«بگذار من اول مرد را بکشم و سپس تو گاوش را بدزد». مرد دزد گفت:« نه خیر من اول گاو را می دزدم و سپس تو او را بکش».
و کم کم دعوا و سروصدای مرد دزد و دیو بالا گرفت. ناگهان دزد فریاد زد:« بیا که این دیو میخواست تو را بکشد».
دیو که اوضاع را اینگونه دید برای اینکه از خود دفاع کرده باشد فریاد زد:«ای مرد بیدار شو که این مرد آمده تا گاوت را بدزدد».
مرد پرهیزگار و خانواده اش با چوب و چماقی بزرگ به بیرون خانه آمدند. دیو و دزد که صحنه را دیدند پا به فرار گذاشتند .
مرد پرهیزگار که سخنان دیو و دزد را شنیده بود پس از اندیشه گفت:« به راستی اینجاست که بعضی از شر ها خیر به دنبال دارند و . خداوند شری بدهد که خیر ما در آن باشد»