قالب وردپرس افزونه وردپرس
Home > سرگرمی > داستان کوتاه > داستان تو که خر نیستی چرا می‌ترسی؟

داستان تو که خر نیستی چرا می‌ترسی؟

شِکوه‌ی مولانا از سلطه‌ی نابخردان و انزوای خردمندان

مردی خود را از ترس در خانه‌ای انداخت؛ درحالی‌که رُخش زرد همچون زعفران، لبهایش کبود همچون نیل، و دست‌هایش لرزان همچون برگِ درخت بود.
صاحبِ خانه پرسید: خیر است. چه رخ داده است؟
گفت: در بیرون، خر می‌گیرند!
به سُخره گفت: خر می‌گیرند؛ تو که خر نیستی چرا می‌ترسی؟
گفت: با جدیتِ تمام خر می‌گیرند و تشخیص هم نمی‌دهند خر را از غیرِ خر! و می‌ترسم که مرا به‌جای خر بگیرند!

آن یکی در خانه‌ای درمی‌گریخت
زردرو و، لب‌کبود و، رنگ‌ریخت

صاحبِ خانه بگفتش خیر هست
که همی لرزد ترا چون پیر دست

واقعه چونست چون بگریختی؟
رنگ رخساره چنین چون ریختی؟

گفت بهر سُخره‌ی شاه حرون
خر همی‌گیرند امروز از برون

گفت می‌گیرند کو خر، جانِ عمّ
چون نه‌ای خر رو ترا زین چیست غم؟

گفت بس جِدّند و گرم اندر گرفت
گر خرم گیرند هم نبوَد شگفت!

بهر خرگیری بر آوردند دست
جِدّجِد، تمییز هم برخاستست

چونکه بی‌تمییزیان‌مان سروَرند
صاحبِ خر را به جای خر برند

مولانا -مثنوی معنوی

دیدگاهتان را بنویسید