قالب وردپرس افزونه وردپرس
Home > سرگرمی > داستان های تاریخی > داستان تاریخی پسران بى وفا و مار باصفا

داستان تاریخی پسران بى وفا و مار باصفا

روزى روزگارى در ولایت غربت، یک پیرمردى بود که هفت پسر داشت. این پسرها بزرگ شده بودند و یکى پس از دیگرى زن گرفته بودند و خانه و زندگى مستقل داشتند. پیرمرد که عمر و دارایى اش را وقف پرورش و سامان گرفتن فرزندانش کرده بود، در ایام کهولت، آه نداشت که با ناله سودا کند. همین مسئله باعث شد که او در سال هاى پایانى عمرش محتاج فرزندان شود.

پیرمرد بار و بندیلش را بست و راه افتاد به طرف خانه بزرگ ترین پسرش. وقتى به آنجا رسید و پسر و عروسش را از تصمیم خود با خبر کرد، آن دو لب ورچیدند و آن قدر از مشکلات زندگى و قسط و قرض و نادارى و گرانى و اجاره بها و هزینه تحصیل فرزندان شان نالیدند که پیرمرد بیچاره از آمدن پشیمان شد و بساطش را جمع کرد و راه افتاد به طرف خانه پسر دوم.
در خانه پسر دوم هم همین حرف ها تکرار شد و سرانجام، پس از دو روز، وقتى پیرمرد از خانه پسر هفتم بیرون آمد، به این یقین رسیده بود که از پسرهایش آبى گرم نمى شود. مع الوصف هیچ یک از فرزندان پیرمرد یاد شده، به نگهدارى پدر تن در ندادند

بارى، پیرمرد بیچاره که نه راه پس داشت و نه راه پیش، چاره اى ندید جز این که عصا زنان، سر به کوه و بیابان بگذارد و دست بر قضا همین کار را هم کرد.

او رفت و رفت تا هنگام غروب، وسط بیابان رسید به یک چاه آب. از آنجا که تشنه بود، دلو را با طناب فرستاد ته چاه و با سختى فراوان، دلو پر آب را بالا کشید. وقتى دلو به لبه چاه رسید، پیرمرد چیزى دید که نزدیک بود از وحشت، قالب تهى کند. یک مار سیاه نفرت انگیز به این کلفتى و به این هوا بلندى، توى سطل چنبره زده بود. قبل از این که دست و پاى پیرمرد شل شود و طناب را رها کند، مار جستى زد و از دلو بیرون پرید و از چاه بیرون افتاد.

پیرمرد که از ترس و تعجب شوکه شده بود، توان و جرات تکان خوردن نداشت. در همین وقت مار سیاه به سخن درآمد و گفت: «اى بزرگمرد و اى نجات دهنده من، آرام باش و هیچ ترس و بیمى به دل راه نده. بدان و آگاه باش که من پسر شاه پریانم و پادشاه دیوان مرا طلسم کرده و در این چاه انداخته و من چهار هزار و سیصد سال است که در این چاهم تا امروز که به دست تو از این زندان رهایى یافتم. حال بگو تو که هستى؟» پیرمرد که قدرى از ترسش کاسته شده بود خود را معرفى کرد و ماجراى بى مهرى فرزندان و آوارگى اش را باز گفت.

مار گفت: «اى مرد، اگر لطف کنى و با من بیایى غبار کدورت و ملال را از وجودت پاک مى کنم. بیا نزدیکتر دم مرا بگیر و چشمانت را ببند.» پیرمرد که از نزدیک شدن به مار مى ترسید، از لطف مار تشکر کرد و گفت که کار قابل تقدیرى نکرده و ترجیح مى دهد همان جا بماند ولى اصرار و پافشارى مار موجب شد تا در نهایت پیرمرد ترسان و لرزان دم مار را بگیرد و چشمش را ببندد. بعد از چند لحظه که به اشاره مار چشم هایش را باز کرد، خود را در قصرى بلورین و جواهرنشان دید که گرداگرد تالار آن زیبارویانى از زن و مرد ایستاده بودند و در صدر مجلس شاه پریان با جلال و جبروت بر تخت نشسته بود.

مار سیاه پیش خزید و خود را به پدر معرفى کرد. شاه پریان هم طلسم دیو را شکست و در چشم برهم زدنى جوانى رعنا و فوق العاده زیبا از پوست مار سر به درآورد. پدر و پسر هم را در آغوش کشیدند و در قصر ولوله افتاد و همه به جشن و پایکوبى مشغول شدند.

پسر شاه پریان، پیرمرد را پیش پدر برد و ماجراى نجاتش را به تفصیل و با آب و تاب شرح داد. شاه پریان پیرمرد را بوسید و او را کنار خود بر تخت نشاند و گفت: «اى مرد، اگر مى دانى که مى دانى و اگر نمى دانى، بدان و آگاه باش که دوام و بقاى سلطنت به داشتن فرزند ذکور است و این پسر تنها فرزند ذکور من است. به پاداش این خدمت بزرگ، هر چه بخواهى، به تو خواهم بخشید. از آنها که حتى برایم عزیزند، بگو تا بگویم به پایت بریزند.» بگو.

پیرمرد تشکر کرد و گفت: «همین که شادى شما را مى بینم برایم کافى است.» پادشاه گفت: «آیا همسر دارى؟» پیر مرد گفت: «داشتم ولى سال ها پیش به رحمت خدا رفت.» پادشاه گفت: «آیا مایلى با یکى از دختران من ازدواج کنى؟» پیرمرد پوزخندى زد و گفت: «فرمایش ها مى فرمایید ها… من و ازدواج؟ سن من از هفتاد سال گذشته است.»

پادشاه گفت: «همه اش هفتاد سال؟ این یکى دخترم را که آنجا ایستاده مى بینى؟ او کوچک ترین دختر من است و چهارده هزار و هفتصد و سى سال سن دارد.» و سپس به یکى از پیشخدمت ها گفت: «معجون جوانى بیاور.» معجون را آوردند و پیرمرد خورد و به جوانى بیست ساله بدل شد.

همان شب هم پادشاه یکى از زیباترین دخترانش را به عقد او درآورد و پس از هفت روز و هفت شب جشن عروسى، پیرمرد که جوان شده بود، همراه با چهل صندوق جواهر که شاه پریان به او هدیه کرده بود، با همسرش توى کالسکه پادشاهى نشست و برگشت به ولایت غربت.

داماد شاه پریان توى ولایت قصرى ساخت و کلفت و نوکر و برو و بیایى پیدا کرد که بیا و ببین.

وقتى پسران پیرمرد خبردار شدند که جوان ثروتمند تازه وارد پدر خود آنها است دست زن هایشان را گرفتند و جى جى باجى کردند و رفتند خدمت پدر. بعد از اینکه چند دقیقه نشستند و پدر جوان و عروس زیبا را تماشا کردند، طاقت نیاوردند و پرسیدند: «پدرجان چه کار کردید که این طور جوان و پولدار و خوشبخت شدید؟» پدر که حوصله شرح و تفصیل نداشت، گفت: «هیچى، رفتم توى بیابان، دم مار سیاه را گرفتم.»

پسرها و عروس هاى حریص و بدجنس که بى صبر و طاقت بودند، پا شدند و بیرون آمدند و سریع رفتند توى بیابان تا مار سیاه پیدا کنند و دمش را بگیرند.
وقتى هم که پیدایش کردند و دمش را گرفتند مار سیاه آنها را نیش زد!

محمد زرویی نصرآباد

دیدگاهتان را بنویسید