بسیاری از افراد در سخن هایشان مدام از حسدورزیِ دشمنان نسبت به خودشان سخن میگویند و حیرتِ بسیاری برمیانگیزند.
به حکایتی جالب از مولانا درباره نادانی و حسد ورزی توجه کنید:
مردی در راه حج، در بیابانی بیآبوعلف راه گم کرد و تشنگی بر او چیره شد. از دور خیمهای دید. پیش رفت. زنی در آن بود. گفت:
مسافرم و راه گم کردهام و تشنهام.
زن برایش آب آورد؛ آبی گرمتر از آتش و شورتر از نمک که از لب تا شکم را میسوزاند و فرو میرفت.
مرد از سرِ مهربانی به زن گفت:
تو لطف کردی و مرا از مرگ نجات دادی، و من وظیفهمندم به تو بگویم که در نزدیکِ این بیابان شهرهایی هست که در آنها آبهای شیرین و خنک و گوارا، غذاهای متنوع و لذیذ، حمامها، خوشیها و لذتهای بسیار است. هرگونه که میتوانید خود را به آن شهرها برسانید.
در همین هنگام، همسر زن آمد و چند موش صحرایی را که شکار کرده بود به زن داد و از مرد هم خواست که مهمانشان باشد.
زن موشها را پخت و مهمان که بهسختی توانسته بود مانعِ حالت تهوع و استفراغش شود، با هر رنج و عذابی که بود دوسهلقمهای از گوشت آنرا خورد و خوابید.
نیمهشب شنید که زن به شوهرش میگوید:
مهمانمان دربارهی شهر وصفها کرد؛ خوب است در یکی از شهرهای اطراف سکونت کنیم و از امکانات و لذاتش بهرهمند شویم.
شوهر گفت:
ای زن! فریب مخور که در جهان حسود بسیار است و چون میبینند که ما در آسایش و راحتی هستیم، حسد میورزند و میخواهند ما را از اینجا آواره کنند و از این نعمتها محروم سازند!
حکایتهای مولانا