قالب وردپرس افزونه وردپرس
Home > سرگرمی > داستان های تاریخی > داستان تاریخی آواز پینه دوز

داستان تاریخی آواز پینه دوز

داستان های تاریخی سنت‌ها و ارزش‌های اخلاقی را به یادمان می‌آورد که در سراسر جهان ارزشمند شناخته می‌شوند. امیدواریم داستان‌ها و پیام‌های مجموعه قصه‌های حکیمانه قلب و ذهن خوانندگان ما را تعالی ببخشد. داستان تاریخی آواز پینه دوز روایتگر این داستان است که پول، همیشه مسبب خوشنودی‌ نیست.

داستان تاریخی آواز پینه دوز
داستان تاریخی آواز پینه دوز

پینه‌دوزی سالخورده در سرداب خانه‌ای بزرگ در پاریس زندگی می‌کرد. او مجبور بود برای تامین زندگی خود، همسر و فرزندانش، از اوایل صبح تا پاسی از شب کار کند. با این‌حال، او در اتاق کوچک و تاریک خود خوشحال بود و در طول روز، همانگونه که مشغول تعمیر کردن کفش‌های قدیمی بود، آواز می‌خواند.

در طبقه بالای سر او مردی با ثروت بسیار زندگی می‌کرد؛ با اتاق‌هایی بزرگ و نورگیر. لباس‌های فاخر می‌پوشید و خوراکی‌های لذیذ زیادی داشت. با‌این‌حال، هیچگاه خوشنود نبود. تمام طول شب، دراز می‌کشید و به اموالش فکر می‌کرد: به اینکه چگونه بیشتر داشته باشد، یا از به سرقت رفتنشان هراس داشت. معمولا پیش از اینکه به خواب برود، خورشید از پنجره‌هایش به درون می‌تابید.

همزمان، به محض اینکه خورشید اندک نوری برای دیدن تامین می‌کرد، پینه‌دوز فقیر برمی‌خاست و به کار مشغول می‌شد؛ همانگونه که چکش می‌زد، آواز می‌خواند و طنین سرودش در سرسرای مرد غنی می‌پیچید و او را بیدار می‌کرد.

«وحشتناک است! شب‌ها بخاطر فکر کردن به اموالم نمی‌توانم بخوابم و روزها نیز بخاطر آواز آن پینه‌دوز احمق. اگر دغدغه فکری داشت اینقدر آواز نمی‌خواند. باید برای متوقف کردن او نقشه‌ای بچینم.»

مرد ثروتمند در این باره شروع به تفکر کرد؛ به خود گفت: «بگذار ببینم، در انسان چه چیزی سبب بیشترین نگرانی می‌شود؟ البته که پول! برخی بخاطر نداشتن میزان کافی نگران می‌شوند. پینه‌دوز نیز به‌طورقطع پول کمی دارد، بااین‌حال این امر باعث نگرانی او نمی‌شود؛ او شادترین انسانی‌ست که می‌شناسم.

برخی انسان‌ها از داشتن پول زیاد نگران می‌شوند. مشکل من نیز همین است. می‌خواهم بدانم اگر پینه‌دوز نیز زیاد داشته باشد، نگران و مضطرب می‌شود یا نه. ایده خوبی‌ست؛ حال می‌دانم چه باید بکنم.»

لحظاتی بعد، مرد غنی وارد خانه‌ی محقر پینه‌دوز شد.

پینه‌دوز در حالیکه از ورود مردی این‌چنین ثروتمند به مغازه کوچکش شگفت‌زده شده بود پرسید: «چه کاری می‌توانم برایتان انجام دهم؟»
مرد غنی گفت:«بفرما، هدیه‌ای برایت آورده‌ام» و کیفی را به مرد فقیر داد.
پینه‌دوز آن را گشود و آن را مملو از تکه‌های طلایی درخشان دید. شروع به گریستن کرد: «نمی‌توانم این مقدار پول را قبول کنم؛ این مقدار را خود بدست نیاورده‌ام. پس بگیریدش.»

مرد غنی پاسخ داد: «نه! این پول را خودت بدست آورده‌ای؛ بخاطر آوازهایت. این را به تو می‌دهم زیراکه شادترین انسانی هستی که میشناسم». سپس مرد غنی، بدون هیچ درنگی برای سپاسگذاری، از مغازه بیرون رفت.

پینه‌دوز تکه‌های طلا را روی میز ریخت و مشغول شمارش آن‌ها شد. به ۵۲ رسیده بود که متوجه عبور مردی از کنار پنجره شد. به سرعت طلاها را زیر پیشبندش مخفی کرد و برای شمارش آن‌ها، به اتاق خواب رفت؛ جایی که هیچکس نمی‌توانست او را ببیند.

او سکه‌ها را روی تخت ریخت. چقدر طلایی بودند! چقدر درخشان! تابحال هیچگاه چنین مقداری ندیده بود. آنقدر به پول‌ها زل زد که همه چیز در اتاق طلایی بنظر رسید و سپس به آرامی شروع به شمارش کرد.

«صد سکه طلا! چقدر ثروتمندم! کجا باید مخفی‌شان کنم؟» در ابتدا پول‌ها را زیر ملحفه‌ای در پایین تخت مخفی کرد که می‌توانست از روی صندلی کارش آن‌ها ببیند. نشست و به آن‌ها نگاه کرد. «باعث برآمدگی ملحفه می‌شود. شاید شخص دیگری آن را ببیند و بدزدد. فکر می‌کنم بهتر باشد زیر بالش مخفی‌شان کنم.»

درحالیکه مشغول مخفی کردن سکه‌ها زیر بالش بود، همسرش وارد اتاق شد. پرسید «چه مشکلی برای تخت پیش آمده؟». پینه‌دوز نگاهی خشمگینانه به او انداخت و وی را با ناسزا گفتن از اتاق بیرون کرد. این نخستین باری بود که به همسرش ناسزا می‌گفت.

زمان شام فرارسید ولی او نتوانست درست غذا بخورد. نگران بود که کسی گنجینه‌اش را بدزدد. هنگام عصرانه نگرانی‌اش شدیدتر شد. هیچ سرودی در کل طول روز نخوانده بود؛ هیچ سخن دلنشینی با همسرش نگفته بود. نیمه بیمار، با ترس و اضطراب به تخت خواب رفت. تمام شب مشغول غلت زدن روی بالش بود. جرات خفتن نداشت، مبادا که برخیزد و شخصی طلاهایش را دزدیده باشد.

روزها از پی هم می‌گذشتند و پینه‌دوز ناشادمان‌تر می‌شد. شب و روز نگران پول‌هایش بود. از اعتماد به همسرش و فرزندانش نیز هراس داشت. دیگر آواز نمی‌خواند و بجز سخنان خشمگینانه و ناسزا چیزی بر زبان نمی‌راند. قلبش به سختی طلا شده بود.

ولی در طبقه بالا، مرد غنی خوشنود بود. با خود می‌گفت: «نقشه بسیار خوبی بود. حال می‌توانم کل روز را بدون اینکه آواز پینه‌دوز مزاحمم باشد بخوابم.»
یک ماه میشد که پینه‌دوز برای صد سکه طلا در نگرانی به‌سر می‌برد. نحیف و رنگ‌پریده شده بود و همسر و فرزندانش غمگین بودند. عاقبت نتوانست اضطراب را تاب بیاورد، پس همسرش را صدا زد و همه چیز را برایش شرح داد.

همسرش به او گفت: «شوهر عزیزم! طلاها را بازگردان. تمام طلاهای این دنیا نیز ارزش یکی از آوازهای شاد تو را ندارد.»

پینه‌دوز از شنیدن این حرف بسیار شاد شد. کیف را برداشت به سوی طبقه بالا شتافت. پول‌ها را روی میز انداخت و گریست «این هم از پول‌هایت؛ پسشان بگیر. من می‌توانم بدون پول‌های تو زندگی کنم ولی هرگز نمی‌توانم بدون آوازهایم به زندگی ادامه دهم.»

بیشتر بخوانید:

داستان های تاریخی

دیدگاهتان را بنویسید