آوردهاند که روزی ابوریحان بیرونی به همراه یکی از شاگردانش برای بررسی ستارگان از شهر محل سکونتش بیرون شد و در بیابان کنار یک آسیاب بیتوته کرد تا اینکه غروب شد و کمی هم از شب گذشت که آسیابان بیرون آمد و خطاب به ابوریحان و شاگردش گفت که میخواهد در آسیاب را ببندد، اگر میخواهید درون بیایید، همین اکنون با من به درون آیید، چون من گوشهایم نمیشنود و امشب هم باران میآید، شما خیس میشوید و نیمه شب هر چقدر در را بکوبید، من نمیشنوم.
شاگرد ابوریحان سخنان آسیابان را قطع کرد و گفت: مردک چه میگویی؟ این که اینجا نشسته بزرگترین دانشمند و ریاضیدان و همچنین منجم جهان است و طبق برآورد ایشان امشب باران نمیآید! آسیابان گفت به هر روی من گفتم.
شب از نیمه گذشت، باران شدیدی شروع به باریدن کرد و ابوریحان و شاگردش هر چه بر در آسیاب کوفتند، آسیابان بیدار نشد که نشد تا اینکه صبح شد و آسیابان بیرون آمد و دید که شاگرد و استاد هر دو از شدت سرما به خود میلرزند و هر دو با هم به آسیابان گفتند که تو از کجا میدانستی که دیشب باران میآید؟ آسیابان پاسخ داد من نمیدانستم، سگ من میدانست! هر شبی که قرار است باران بیاید، سگ به درون آسیاب میآید تا خیس نشود.
ناگهان ابوریحان آواز داد و گفت: خدایا آنقدر میدانم که میدانم به اندازه یک سگ، هنوز نمیدانم.