انسانها دو دسته اند برخی ترجیح می دهند همه چیز را خودشان تجربه کنند و گروهی دیگر از تجربیات دیگران استفاده می کنند.در این داستان تاریخی آموزنده نمونه ای از این موضوع به شما ارائه می شود.
روزی پدری هنگام مرگ ﮔﻔﺖ: فرزندمﺗﻮ را ﺳﻪ وصیت دارم امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ وصیت ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ.
۱- ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ ﺍﺑﺘﺪﺍ دستی ﺑﻪ ﺳﺮﻭ رویش ﺑﮑﺶ ﻭ بعد آن را بفروش
۲- ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ بازی ﮐﻨﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ بزرگترین ﻗﻤﺎﺭ باز شهر بازی ﮐﻨﯽ
۳- ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ شروع ﮐﻨﯽ ﺑﺎ آدم ﺑﺰﺭﮔﺴﺎﻟﯽ شروع ﮐﻦ !
ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ از مرگ پدر، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ پدری ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪر آن ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ داد
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ کار دید ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ زیبا شده ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ بفروشد ﭘﺲ منصرف ﺷﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ قمار بازی ﮐﻨﺪ ﭘﺲ ﺍﺯ پرس و جوی فراوان ﺑبزرگترین قمار باز شهر راپیدا کرد دید او در خرابه ای ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﻋﻠﺘش را ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ:
همه دارائیم را در قمار باخته ام ! در نتیجه به عمق نصایح پدر پی برد
و می خواست با مرد پنجاه ساله ای که پدر یکی از دوستانش بود دود را شروع کند ولی وقتی او را نزدیک به مرگ دید خدا را شکر کرد و برای پدرش رحمت خداوند را خواستار شد