قالب وردپرس افزونه وردپرس
Home > سرگرمی > داستان کوتاه > داستان آن فکری را که تو کردی من هم کردم

داستان آن فکری را که تو کردی من هم کردم

پارچه فروشی می رود در یک آبادی تا پارچه هایش را بفروشد. در بین راه خسته می شود و می نشیند تا کمی استراحت کند. در همان وقت سواری از دور پیدا می شود.

مرد پارچه فروش با خود می گوید: بهتر است پارچه ها را به این سوار بدهم بلکه کمک کند و آن ها را تا آبادی بیاورد. وقتی سوار به او می رسد،

مرد می گوید: «ای جوان! کمک کن و این پارچه ها را به آبادی برسان».

سوار می گوید: «من نمی توانم پارچه های تو را ببرم» و به راه خود ادامه می دهد.


مرد سوار مسافتی که می رود، با خود می گوید: «چرا پارچه های آن مرد را نگرفتم؟ اگر می گرفتم، او دیگر به من نمی رسید.

حالا هم بهتر است همین جا صبر کنم تا آن مرد برسد و پارچه هایش رابگیرم و با خود ببرم». در همین فکر بود که پارچه فروش به او رسید.

سوار گفت: «عمو! پارچه هایت را بده تا کمکت کنم و به آبادی برسانم.»

مرد پارچه فروش گفت:«نه! آن فکری راکه تو کردی من هم کردم».

دیدگاهتان را بنویسید