یک نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غریب بود و مردم هم غریبه توی خانههاشان راه نمیداند.
همینجور که توی کوچههای روستا می گشت دید مردم به یک خانه زیاد رفت و آمد می کنند. از کسی پرسید، اینجا چه خبره؟
گفت زنی درد زایمان دارد و سه روزه پیچ و تاب میخوره و تقلا میکنه ولی نمیزاد. ما دنبال دعانویس می گردیم از بخت بد دعانویس هم گیر نمیاریم.
مرد تا این حرف را شنید گفت: بابا دعانویس را خدا براتون رسونده، من بلدم، هزار جور دعا میدونم.
فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد کردند و خرش را به طویله بردند، خودش را هم زیر کرسی نشاندند، بعد قلم و کاغذ آوردند تا دعا بنویسد. مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت:
این کاغذ را در آب بشورید و آب آنرا بدهید زائو بخورد. از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائید و بچه صحیح و سالم به دنیا آمد.
از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند. بعد از رفتنش یکی از دهاتیها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته:
خودم بجا خرم بجا میخوای بزا میخوای نزا