حضرت عیسی مسیح(ع) هراسان در حال دویدن بود، انگار از چیزی فرار میکرد، بین راه فردی جلوی ایشان را میگیرد و میگوید، از برای چه اینچنین میدوی؟ آن هم هراسان و مضطرب؟!
حضرت عیسی به او پاسخ میدهد، اینگونه؛ از دست آدمی نادان و احمق میگریزم.
آن مرد گفت؛ تو آن مسیحی نیستی که کور و کر را شفا میدهی، تو آن نیستی که سر غیب و اسم اعظم میدانی و آن را که بر مرده میخوانی، زنده میشود؟
حضرت عیسی(ع) پاسخ میدهد؛ آری من همانم.
آن مرد دوباره میپرسد؛ پس از که میترسی که اینگونه میگریزی؟
حضرت مسیح(ع) اینگونه پاسخش میدهد؛ با سر غیب و اسم اعظم همه آنها را انجام دادم، اما با همه مهربانی خود هزاران بار آن را بر فردی نادان و احمق خواندم اما درمان نشد.
آن مرد باز پرسید؛ چرا دفعات پیش چنان شد و اثر کرد، اما این بار اثر نکرد، هر دوی آنها رنج و عذابی است؟
حضرت عیسی(ع) این بار پاسخی داد بس عمیق؛ رنجِ حماقت ، قهر خداوند است، اما رنج کوری و کری ، ابتلا و آزمایشی برای انسان است.
ابتلا موجب میشود که رحمت خداوند به جوش آید و از گناهان درگذرد، اما حماقت و نادانی، رنجی است که موجب صدمه به خود و دیگر ا نسانها میشود.
این داستان زیبا را مولانا در قالب اشعار خود آورده و در سه بیت آخر اینگونه نتیجهگیری کرده است که آدمی باید از جهل دیگران چون حضرت عیسی(ع) بگریزد و دوری کند، گریز ایشان نه به خاطر بیم و وحشت بود بلکه به این خاطر بود که بدی جهل را به مردم نشان دهد.
ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خونها که ریخت
اندک اندک آب را دزدد هوا
دین چنین دزدد هم احمق از شما
گرمیت را دزدد و سردی دهد
همچو آن کو زیر کون سنگی نهد
آن گریز عیسی نه از بیم بود
آمنست او آن پی تعلیم بود
زمهریر ار پر کند آفاق را
چه غم آن خورشید با اشراق را