در گذشته جوانی جویای نام زندگی می کرد. جوان که بسیار دوست می داشت نام و آوازه اش همه جا بپیچد و همه او را بشناسند، در هرجا که می دید عده ای گرد هم آمده اند و سخن می گویند بی تعارف داخل جمع می رفت و بی هیچ درخواستی سخنان دیگران را قطع می کرد و خود سرگرم سخن گفتن می شد.
در شبی از شب ها هنگامی که جوان در خیابان ها گام برمی داشت، دستی بر شانه اش احساس کرد. جوان همین که رخ برگرداند چهره ی دوست قدیمی اش را دید که پس از چند ماه از سفر بازگشته بود. دوست جوان که برخلاف وی مردی دانا بود برای کسب دانش مدتی را در سفر بود و تازه به شهر خودش بازگشته بود.
دوست از احوال وی جویا شد که جوان گفت: «می دانی دوست من، هنوز هم مانند گذشته من در مجلس های بسیار می روم و سخنان پرمایه به جمع می گویم».
دوست جوان که او را به خوبی می شناخت و از طرفی نمی خواست دوستش دچار ناراحتی شود رو به او کرد و با ملایمت گفت: «اگر نکته ای را می دانی و بر درست بودنش اطمینان داری آن را بر زبان آور در غیر این صورت خاموش باش چون آن که می داند بیان می کند و عزیز می شود و ان کس که نمی داند اگر بیان کند رسوا خواهد شد»
آن شب نیز گذشت و دوباره از فردای آن روز جوان نادان در هر کوی و برزن مشغول سخنرانی و گزافه گویی می شد تا اینکه روزی از روزها فهمید که در مکتبی بزرگ مجلس درسی است و دانایان و سخندانان بسیاری گرد هم آمده اند. جوان که خود را جزو آن دسته از دانشمندان و سخندانان برجسته می دانست بی هیچ درخواست و دعوتی به سوی مکتب به راه افتاد.
همچنین دوست دانایش توسط یکی از استادان آن جا به آن مجلس دعوت شده بود. ساعتی گذشت و جوان نادان به میان مجلس رفت و نشست سپس شروع به یاوه گویی و سخن گفتن از ماهی و صید آن کرد. جایی که همه از عرفان و حکمت می گفتند او از صید ماهی سخن می گفت. ساعتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوست جوان با خود گفت:« خیر او در این است که یک بار رسوایش کنم تا از خواب غفلت بیدار شود».
دوست حوان به یکباره میان سخنان دوستش پرید و گفت: «ما که نمی دانستیم تو از صید ماهی و ماهی گیری سر در می آوری اما اگر چنین است لطفی بکن و از سر ماهی بگو چه نشانی دارد؟»
جوان پس از کمی درنگ گفت:«بر سر ماهی دو برآمدگی است که در واقع زینت او محسوب می شود و نمی توان آن را مانند شاخ شتر، شاخ دانست».
حاضران که این سخن جوان را شنیدند شروع به خندیدن کردند سپس دوست جوان با صدای بلند به او گفت:«من می دانستم تو ماهی را نمی شناسی اما اکنون پیداست که تو شتر را هم از گاو تشخیص نمی دهی. ای دوست من چه نیکو باشد که همیشه این را از من داشته باشی که یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش».