سال ها پیش مردی چوپان با خانواده اش زندگی می کرد که وضع اقتصادی خوبی نداشتند. روزی از روزها همسر مرد به او گفت که پسرمان به سن درس خواندن رسیده و باید به مکتب برود تا در آینده کاره ای شود ولی مرد به او گفت که درس خواندن پول می خواهد و ما نمی توانیم از پس هزینه هایش برآییم پس بهتر است او را همراه خودم به چوپانی ببرم تا اندکی پول به دست آورد.
اما همسرش قبول نکرد و به او گفت که من هم کار می کنم تا بتوانم هزینه درس خواندن فرزندمان را بدهم. مرد که چنین شنید قبول کرد و فرزندشان را برای درس خواندن به مکتب فرستادند. چندین سال گذشت و فرزندشان اکنون به سن جوانی رسیده بود، او مکتب و مدرسه را پشت سر نهاده بود و در دارالعلم شهر سرگرم درس خواندن بود.
او از زرنگ ترین و تواناترین دانشجویان بود و همین سبب شده بود تا در آن جایگاه همه او را بشناسند و او دانشجویی نمونه باشد. در یکی از روزها که دانشجویان دور هم گرد آمده بودند و درباره ی آینده و آرزوهایشان سخن می گفتند تا اینکه نوبت به پسر چوپان رسید .
او گفت:«من می خواهم دبیر ویژه ی وزیر یا شاه شوم». همه ی دانشجویان از این سخن شگفت زده شدند زیرا در آن روزگار تنها کسانی می توانستند به دبیری وزیر برسند که یا هوش و دانشی بسیار سرشار داشته باشند و یا از خانواده و خاندانی بزرگ و عالی مقام باشند.
در میان دانشجویان چند تن از طبقه ی ممتاز جامعه ی آن روزگار بودند به ویژه یکی از آن ها که فرزند یکی از فرماندهان بود و پدرش با وزیر ارتباطی تنگاتنگ داشت. او که از کم هوش ترین دانشجویان بود با شنیدن این سخن پوزخندی زد .
گفت:« ای پسر چوپان؛ این آرزوها را از سر به در کن که تا ما هستیم تو باید در آرزوی چنین مقامی بمانی. آن جایگه از هم اکنون برای من آماده شده است و سال آینده به آن مقام می رسم».
پسر چوپان در پاسخ گفت:« من با تلاش و کوشش خودم را به آن جایگاه می رسانم و تو هم با مقام پدرت خودت را به آن جایگاه برسان. البته اگر تا ان زمان حادثه ای رخ ندهد و تا آن زمان پدرت در آن جایگاه باشد زیرا فردا را کسی ندیده است».
هنوز سالی نگذشته بود که در ناحیه ای در کشور شورش شد و حکومتی جدید برپا شد. در این میان پسر چوپان نیز به علت دانایی و کاردانی به دبیری برگزیده ی آن حکومت درآمد. روزی از روزها که پسر چوپان به سوی بارگاه وزیر می رفت همان جوان خودپسند را دید که مخفیانه از شهر می گریخت.
جوان با دیدن پسر چوپان که اکنون دبیر وزیر شده بود یکه ای خورد و به او گفت:« با من کاری نداشته باش و بگذار به خانواده ام بپیوندم زیرا آن ها مدتی پیش از شهر گریخته اند و من هم به دنبال آنان می روم».
پسر چوپان به او گفت:« نترس من با تو کاری ندارم و فقط همین یک جمله را که قبلا به تو گفتم را می گویم و پس آن را خوب به خاطر بسپار که فردا را کسی ندیده است».