داستان ضربالمثل هم پیاز را خورد، هم فلک شد، هم پول داد ، از این قرار است که روزی مرد رهگذری بر سر پیاز و پیازکاری با کشاورز زحمتکشی بحث میکرد. رهگذر از محصول بیخاصیت پیاز میگفت و کشاورز از فواید آن. و نهایتا رهگذر با حرفهای خود به نوعی کار و شغل کشاورز را زیر سوال برد.
مردم این دو را در حال نزاع دیدند و آنها را به محکمه بردند تا در مورد آنها قضاوت کند.
قاضی بعد از شنیدن حرفهای آن دو، حق را به کشاورز داد و به مرد رهگذر گفت: تو در این دعوا به محصول این کشاورز خسارت وارد کردی. حالا باید برای جلب رضایت او پولی را به او بدهی.
مرد رهگذر که ذاتا آدم خسیسی بود، قبول نکرد. قاضی گفت: با این حساب یا باید چوب بخوری یا بزرگترین اذیت و تنبیه برای تو خوردن یک کیسه پیاز است، تا دیگر بر سر این مسائل بی اهمیت دعوا راه نیندازی؟ انتخاب نوع مجازات با خود تو. پول میدهی یا پیاز میخوری یا میخواهی تو را چوب بزنند؟»
رهگذر کمی فکر کرد و دید که نمیخواهد پول بدهد. چوب خوردن و فلک شدن هم درد دارد. این شد که راضی شد تا پیاز را بخورد.
قاضی دستور داد، کیسه پیازی آوردند. مرد محکوم هنوز دو سه پیاز نخورده بود که حالش بد شد و گفت: «چوبم بزنید. حاضرم چوب بخورم اما پیاز نخورم.»
قاضی دستور داد، چوب و فلک آوردند. دو نفر مشغول فلک کردن او شدند. هنوز ده ضربه به کف پایش نخورده بود که داد و هوار به پا کرد و فریاد زد: «دست نگه دارید دست نگه دارید. پول میدهم. پول میدهم.»
رهگذر خسیس مجبور شد مقداری پول به کشاورز بدهد و رضایت او را به دست آورد.
اطرافیان که حال او را دیدند خندیدند و گفتند: «اگر خسیس نبود این جور نمیشد. پولی بابت جریمه میداد، اما حالا هم پیاز را خورد، هم فلک شد و هم پول داد.»
از آن روز به بعد، درباره فردی که زیادی طمع میکند، یا به خیال به دست آوردن سودهای دیگر، زیان های ظاهراً کوچک را میپذیرد اما عملاً به خواستهاش نمیرسد، داستان ضربالمثل هم پیاز را خورد، هم فلک شد، هم پول داد را می گویند.